14 سال پیش
در تاریخ:
دوشنبه, اسفند 16, 1389 6:59
13 سال پیش
در تاریخ:
سه شنبه, مرداد 04, 1390 2:47
ظهر گروهبان چاق عراقی کلت مگارف روسی را برداشت. بالای روپوش آن را گرفت. عقب و جلو کرد و چکاند. خشاب را توی جان اسلحه جا زد و به کمر پرُ چربی اش زد. بادی توی غبغبه انداخت.
ـ اسلحه تون رو بردارید بیاید!
دو سرباز پشت سرش راه افتادند تا رسید به سنگر فرماندهی. گروهبان داخل شد و با سربازی که موهای آشفته و صورتی محو داشت و دست هایش را از پشت با سیم تلفن صحرایی بسته بودند، بیرون آمد. گروهبان رو کرد به نگاه پرسان دو سرباز و گفت:
چیه؟! خائنه...دلش رو دارید این قاتل رو به درک بفرستید؟
گروهبان به صورت سرباز زندانی خیره شد. چهره ی آرام سرباز نشان نمی داد که خود را باخته باشد. لبخندی زد...ستوان عراقی مست و عربدکشان خیره می شود به مردهای بسته شده به تیرهای چوبی میدان متروکه ی شهر هویزه. و سربازها که مقابل آن ها آماده آتش هستند. ستوان لت و لو می رود و خود را می رساند به دختر جوان و مادر هویزه ی که گوشه ای میدان از ترس کز کرده اند و می لرزند. ستوان خنده ی شیطانی می زند و دست دختر را می گیرد و او را از مادرش جدا می کند و به طرف خانه ای می کشاند. دخترک جیغ می کشد. زجه می زند و کمک می خواهد اما از مردهای بسته شده به تیرهای چوبی میدان شهر و التماس های مادر هم کاری ساخته نیست! عرق سردی روی تن سرباز می نشیند و التماس و قسم ها و جیغ دختر و مادر که به زبان عربی است، درون او را می خورد. کنار او سرباز دیگری هم رنگش سرخ شده و از شدت عصبانیت می لرزد! در خانه بسته می شود و جیغ دختر قطع می شود! بغض مثل خار بیخ گلوی سرباز را می گیرد و می خواهد از درون منفجر شود و بالا بیاورد!
جیپ نظامی از راه رسید و جلو پای آن ها ترمز زد. گروهبان، سرباز زندانی را هل داد طرف دو سرباز.
ـ سوارشید! مواظبش باشید!
ابتدا سرباز کوتاه قد عقب سوار شد و بعد زندانی و آخر کار سرباز قد بلند. گروهبان هم رفت و کنار راننده جلو سوار شد. کلاه آهنی اش را برداشت. عرق پیشانی اش را گرفت و گفت:
ـ حرکت کن!
جیپ زور زد و خط جبهه را دور زد به طرف شهر متروکه هویزه. خمپاره ای کنار جاده زمین خورد و همه غیر از سرباز زندانی، سر خم کردند! زندانی به چشم های سرباز قد بلند، زُل زد و گفت:
ـ آب!
گروهبان سر بزرگش را برگرداند به عقب و با چشم های سیاه و درشت خیره شد به زندانی. او هم براق شد به چشم های گروهبان...آنی در خانه باز می شود و مقابل چشم های متعجب عراقی ها و مردم اسیر شهر، دختر جوان با دست و بدنی خونی بیرون می آید. در حالی که داخل دست راستش سر بریده ی ستوان و در دست چپش سر نیزه دارد. دختر سر را پرتاب می کند کف میدان و فرار می کند! سربازها از شوک که خارج می شوند دختر را دستگیر می کنند.
سرباز قد بلند قمقمه آب را از غلاف دور کمر بیرون آورد و به سرباز زندانی داد. قمقمه را به دهان چسباند، سرش را بالا گرفت. چیزی زمزمه کرد. و آب خورد. سیبک حلقومش با هر جرعه ی آبی که قورت می داد، بیرون می زد. با آرامش آب را خورد. انگار که سرنوشت را پذیرفته بود. قمقمه را که پس داد، لبخند سرباز قد بلند، آرامش او را بیشتر کرد. خیره شد به تپه های شنی اطراف و بعد به آسمان. انگار می خواست از آخرین فرصت های زندگی اش استفاده کند...سرهنگ فرمانده تیپ سوار بر ماشین جیپ از راه می رسد. با دیدن بدن بی سر ستوان، دیوانه می شود و دستور می دهد روی بدن دختر جوان بنزین بریزند. کبریت روشن می کند و با خشم و خنده شعله ی کبریت را به دختر هویزه نزدیک و دور می کند. کاری که بیشتر به بازی شیطان شباهت داشت و زجرکش کردن دختر! سرباز تصور نمی کرد سرهنگی که بعد از اشغال شهر بارها برای مردم عرب زبان نطق کرده بود: ما به دستور قائد اعظم صدام حسین برای نجات خلق عرب آمده ایم، جلو چشم مردم عرب زبان شهر و سربازها دختر را آتش بزند.
صدای گرومپ! بلند شد و گلوله ی خمپاره ای جاده را سوراخ کرد. ماشین روی جاده شنی که روغن سوخته سیاهش کرده بود، به چپ و راست کشیده شد. روی جاده حفره های دود زده دیده می شد. کنار جاده تانک سوخته ایی به چشم خورد که برجکش پریده بود!
جیپ وارد شهر خالی از سکنه ای شد که با تصرف و پیشروی تانک هایی عراقی، چیزی از آن باقی نمانده بود!! نگاه سرباز زندانی رفت به سقف و دیوارهای تنبیده ی خانه و مغازه ها، تکه های قلوه کن آسفالت خیابان ها، درخت های شقه شده و بالاخره درهای آهنی مغازه های که موج انفجار آن ها را درهم پیچانده بود! گروهبان لب خنباند و نیشخند زد.
ـ مرگ تو، عبرتی می شود برای سایر خائنین به وطن!
ماشین کنار میدان شهر ایستاد. میدان درست میان خانه های خراب و متروکه قرار داشت. تعداد زیادی تیر چوبی سقف خانه ها، وسط میدان، عمود کوبیده شده بود. از دور صدای توپخانه می آمد. گروهبان از جیپ پیاده شد و قدم زد. وقتی رسید به گاو باد کرده ای کنار میدان که ترکش و تیر از او هم نگذشته بود، لگدی به لاشه گاو زد. از بوی مشمئز کننده ی لاشه دماغش را گرفت.
گروهبان دوباره به ماشین نزدیک شد. آدامسی از جیب بیرون آورد. داخل دهان گذاشت و جوید. سرباز زندانی را به سمت تیرهای چوبی میدان بردند. روی چوب ها جای تیر بود و لک های خشک شده ی خون مردهای دست بسته ی هویزه! سرباز زندانی به تیر چوب ها زُل زد...ذهنش هنوز درگیر قدرت دختر است که چگونه ستوان را سر بریده که جیغ، فریاد و زجه ی دختر به آسمان می رود. سر که بالا می کند دختر هویزه، گلوله ی آتش شده و انگار شعله ای فروزان؛ گُر گرفته است. می چرخد و جیغ می کشد و به آن سو و این سو می دود! حالا مادر می دود و از ته دل فریادی می کشد که زمین و زمان می لرزید. مادر مثل دیوانه ها سعی می کند با دست هایش دخترش را خاموش کند. سرباز هر چه انتظار می کشید تا زودتر جان از تن دختر بیرون رود و راحت شود، بی فایده است و نه آتش خاموش می شود و نه دختر تمام می کند. سرباز وقتی قاه قاه خنده ی سرهنگ را می بیند، اسلحه کلاش خود را مسلح می کند فریاد می زند و خود را به او می رساند و همه ی سی فشنگ خشاب خود را داخل تن سرهنگ خالی می کند!
گروهبان آدامس را تف کرد روی خاک، اشاره کرد به تیر چوبی و گفت:
ـ ببندید این خائن رو!
سرباز قد بلند با تانی جلو رفت. به چشم ها و صورت زندانی خیره شد. وقتی هیچ نشانه ای از ترس، پشیمانی و التماس ندید. لبخند زد. دست او را باز کرد. بدون تقلایی او را بردند و به تیر چوبی چسباندند. خواستتند دستش را مثل مردهای هویزه از پشت به تیر چوبی ببندند، که انگشتش را روی خاک گذاشت. انگار می خواست چیزی بنویسد. انگشت را توی خاک چرخاند که:
ـ اشهدا ان...
اما پوتین گروهبان انگشت دست سرباز زندانی را با خاک یکی کرد.
13 سال پیش
در تاریخ:
شنبه, آبان 07, 1390 9:21
اتل متل یه بابا یه بچه بسیجی انگاری که میدونی
که اسم او احمده اونور میدون مین دیگه داره میپّره
نمره جانبازیهاش زیر شنیهای تانک دلت میگه که گلچین
هفتاد و پنج درصده لِه شده بود رو زمین داره اونو میبره
اونکه دلاوریهاش خودم تو دیدهبانی زُل میزنی تو چشماش
تو جبهه غوغا کرده با دوربین قرارگاه با سوز و آه و با شرم
حالا بیاین ببینین رفیقمو میدیدم بهش میگی داداش جون
کلکسیون درده تو گودی قتلهگاه فدات بشم دمت گرم
اونکه تو میدون مین آرپیجی تو سرش خورد میزنی زیر گریه
هزار تا معبر زده سرش که از تن پرید اونم تو آغوشته
حالا توی رختخواب خودم دیدم چند قدم تو حلقه دستاته
افتاده حالش بده بدون سر میدوید سرش روی دوشته
بابام یادگاری از هیچ میدونی یه گردان چون اجل معلق
خون و جنگ و آتیشه که اسمش الحدیده یه دفعه یک خمپاره
با یاد اون موقعا هنوزم که هنوزه هزار تا بذر ترکش
ذره ذره آب میشه گم شده ناپدیده توی تنش میکاره
آهای آهای گوش کنین اتل متل توتوله یهو جلو چشماتو
درد دل بابارو چشم تو چشم گلوله شره خون می گیره
میخواد بگه چه جوری اگر پاهات نلرزید برادر صیغهایت
کشتند بچههارو نترسیدی قبوله توبغلت میمیره
«هیچ میدونی یعنی چی دیدم که یک بسیجی هیچ میدونی چه جوری
زخمیهارو بیاری نلرزید اصلاً پاهاش یواش یواش و کمکم
یکی یکی روبازو جلو گلوله وایستاد راوی یک خبرشی
تو آمبولانس بذاری زُل زده بود تو چشاش یک خبر پراز غم
درست جلوی چشمات گلوله هم اومدو به همسر رفیقت
یه خورده او نطرفتر از دو چشم مردونه که صاحب پسر شد
با شلیک مستقیم گذشت و یک بوسه زد بری بگی که بچه
ماشین بشه خاکستر» بوسهای عاشقونه یتیم و بیپدر شد
گفتن این خاطره عاشقی یعنی اینکه اول میگی نترسین
بدجوری میسوزوندش چشمهایی که تا دیروز پاهاش گلوله خورده
با بغض و ناله میگفت هزار تا مشتری داشت افتاده بیمارستان
کاشکی که پر نبودش چندش میاره امروز زخمی شده، نمرده
آی قصه قصه قصه اما غمی نداره زُل میزنه تو چشمات
نون و پنیر و پسته چون عاشق خداشه قلبتو میسوزونه
هیچ تا حالا شنیدی بجای مردم خدا یتیمی بچه شو
تانکها بشن قنّاصه؟ مشتری چشماشه از تو چشات میخونه
میدونی بعضی وقتا یه شب کنار سنگر درست سال شصت و دو
تانکا قناصه بودن زیر سقف آسمون لحظة تحویل سال
تا سری رو میدیدن میای پیش رفیقت رفته بودیم تو سنگر
اون سرو میپروندن تو اون گلوله بارون رفته بودیم عشق و حال
سه راه شهادت کجاست؟ با اینکه زخمی شده تو اون شلوغ پلوغی
میدونی دوشکا چیه؟ برات خالی میبنده همه چشارو بستیم
میدونی تانک یعنی چی؟ میگه من که چیزیم نیست دستهاتوی دست هم
یا آرپیجی زن کیه؟ درد میکشه میخنده دورسفره نشستیم
آرپیجی زن بلند شد چفیه رو ور میداری مقلب القوب رو
«ومارمیت» رو خوند زخم اونو میبندی با همدیگه میخوندیم
تانک اونو زودتر زدش با چشمای پر از اشک زورکی نقل ونبات
یه جفت پوتین ازش موند تو هم به اون میخندی تو کام هم چپوندیم
همدیگر و بوسیدیم آهای آهای بچه ها مرتضی منم ببر
قربون هم میرفتیم مگه قرار نذاشتیم یا نرو، پیشم بمون
بعدش برا همدیگه همیشه با هم باشیم میزنه تو صورتش
جشن پتو گرفتیم نداشتیما، نداشتیم داد میزنم مامان جون
علی بود و عقیلی بیاین برا مرتضی مامان میاد ودست
من بودم و مرتضی که شیمیایی شده بابا جون و میگره
سید بود و اباالفضل جشن پتو بگیریم بابام با این خاطرات
امیرحسین و رضا خیلی هوایی شده روزی یه بار میمیره
حالا ازاون بچه ها میسوزه و میخنده فقط خاطره نیست که
فقط مرتضی مونده خیلی خیلی آرومه قلب اونو سوزونده
همونکه گازخردل به من میگه داداش جون مصلحت بعضیها
صورتشو سوزونده کار منم تمومه پشت اونو شکونده
برا بعضی آدما
بندههای آب و نون
قبول کنین به خدا
بابام شده نردبون
13 سال پیش
در تاریخ:
شنبه, آبان 28, 1390 1:33
ادامه داستان سید احتشام..
یک هفته از اقامت ما در یکی از بهترین هتل های آلمان گذشته بود و فقط از ما آزمایش میگرفتند و هرروز خبر نگارها میومدن .بیمارستان و از ما فیلم و عکس تهیه میکردند...
روزهای سختی بود خیلی سخت تر از پاتک های پر حجم عراقیها .و سخت تر از سنگر کندن توی زمین تا صبح..خلاصه سید هم حال خوبی نداشت ...
امروز ساعت 8 صبح منو دارن میبرن اطاق عمل .بعد از اینکه نماینده ما با دکتر معالجم صحبت کرد و به من گفت عمل سختی داری چون ترکش جای بدی گیر کرده و ممکنه کمترین صدمه نابینایی رو به همراه داشته باشه ..وبعد از گفتن این خبر با چشمهای پر از اشک اتاق رو ترک کرد....
همینطور که به حرفهای مترجم .فکر میکردم ..دلم گرفت و همه چیز ها رو با دقت بهش نگاه میکردم. و به یاد حاج محمود رضایی و حاج امیر عقیقی که از جانبازان نابینای ما هستند .فکر میکردم .و مجسم میکردم که چطور با نابینایی کنار بیام ...اصلا دلم میخواست برای یکبار دیگه چهره نگران مادرم رو ببینم و بعدا نابینا بشم ..توی این فکر ها بودم که وارد اتاق عمل شدیم..
چراغهای بالای سرم که روشن شد .یاد منورهای توی خط میافتادم که نورش توی چشمممیافتاد ..
ماسک تنفس رو روی صورتم گذاشتند و .....دیگه چیزی نفهمیدم ..
نمیدونم چقدر برایم زمان طول کشید اما احساس خستگی شدید میکردم .و نمی تونستم سرم رو تکون بدم سعی کردم چشمام رو باز کنم .اما یهو یاد حرف بنده خدا افتادم . و زیر لب زمزمه کردم خدایا این دو چشم ناقابل رو در راه خودت تقدیم کردم .و زمزمه میکردم و زیر لب برای خودم ذکر میکردم.
صداهای اطرافم رو میشنیدم که با هم خارجی حرف میزدند .که یکهو صدای آشنای نماینده خودمان را شنیدم که خطاب به من گفت .دلاور چطوری .بهتر شدی ..
تشکر کردم .و ادامه داد امروز رو باید این چشم بند روی چشمت باقی بمونه .ازش پرسیدم .کدوم چشم بند .ادامه داد همون که روی صورتت گذاشتن ..تازه متوجه شدم که من نابینا نشدم.
ازش حال سید رو پرسیدم .که گفت .حالش خوبه امروز اولین جراحی اون انجام میشه ...
چند روز گذشت .و من موفق شدم برم به سید سر بزنم...... البته با خواهش های فراوان ....
سید روی تخت نشسته بود و اینگار که یک روح روی تخت نشسته .تا چشمش به من افتاد که روی ویلچر نشسته بودم .گفت ....
توووووووو.ه ه ه هنوز زنده اااااای ی ی ی ..
به طرفش رفتم و دستش رو گرفتم و بوسیدم ..دستاش پر از جای آمپول بود ..یک عالمه شلنگ بهش وصل بود ..
بغض گلوم رو گرفت ولی به خاطر لینکه نفهمه سرمو بردم عقب . باهاش صحبت میکردم ..فردا یک جراحی سنگین داشت ..که خیلی خطر ناک بود .
در حالت عادی نمی تونست سرش رو ثابت نگه داره و بدنش و سرش در حال تکون خوردن بود ....انگار لقوه گرفته بود . ..
امروز صبح سید رو به اتاق عمل بردند و تا الان هشت ساعت عمل طول کشیده است .....من با ویلچر در راهروی منتهی به اتاق عمل منتظر بیرون اومدن سید بودم ...که یکدفعه در اتاق باز شد و یک جسد از اتاق اومد بیرون ...آب توی دهنم خشک شد و سرم تیر کشید ...حال تهو پیدا کردم و دستگاهی که به کله من وصل بود شروع کرد به بوق بوق کردن....
ادامه دارد...
13 سال پیش
در تاریخ:
یکشنبه, آبان 29, 1390 3:26
داستان سید احتشام
وقتی چشمم رو باز کردم توی اتاق مراقبت های ویژه بودم ...
نماینده بالای سرم ایستاده بود .و با نگرانی .به من گفت .هیچ معلوم هست که چته ...تا یه مرده میبینی .حالت بد میشه ..
با لکنت پرسیدم .سید هم پرید....
نه بابا سید حالش از تو بهتره .نمی فهمیدم که چی میگه ..پرسیدم .سرکارم گذاشتید .من خودم دیدم آوردنش بیرون و روش ملافه کشیدن ...
جواب داد .آخه مرد حسابی مگه همون یه اتاق عمل اونجاست .که اینجوری به هم ریختی ..سید حالش خوبه و الان به هوش هم اومده ..
اگه حالت بهتر بشه میبرم ببینیش..
باورم نمی شد .با اینکه میدونستم که لزومی نداره که بنده خدا دروغ بگه .
اما در هر صورت معجزه شده بود .
سید رو که دیدم دیگه خیالم راحت شد.بنظر آروم میومد ..دلم براش تنگ شده بود .جلو رفتم و صورتش رو بوسیدم ......
دو هفته دیگر گذشت .به ما قول داده بودند که تا هفته دیگر برمی گردیم به ایران ..
سید کمی بهتر شده بود .و فقط لکنتش با یه مقدار تکون خوردنش باقی مونده بود ولی هنوز دارو زیاد مصرف میکرد...از من می پرسید چرا بچه هاش بهش زنگ نمیزنند ..
خیلی نگرانشون بود ..
من میخواستم واقعیت ماجرا رو براش بگم .ولی جرات نمی کردم .....
امروز به داخل هواپیما رفتیم . با تشریفات خاصی .مارو حرکت دادند....سید هم دقیقه آخر نطقش باز شده بود و با لکنت .به اونها (خبر نگار ها)میگفت من کشور وخاک ایران رو با همه دنیا عوض نمی کنم ..
من میرم و خدمت صدام کله خر میرسم .....
ادامه دارد...
13 سال پیش
در تاریخ:
چهارشنبه, آذر 02, 1390 7:8
Doc2.docx این تصویر انگشتری عشق است که نگین میانی آن حاج علی فضلی است .....
13 سال پیش
در تاریخ:
یکشنبه, آذر 06, 1390 3:33
او همیشه کپسول اکسیژن پدر را سیاه میکشید
هر چند لحظه یکبار به دخترش نگاه می کرد. دخترک در حال نقاشی از پدر جانبازش بود. همیشه تنها عکس پدر را نقاشی می کرد. دیوار اتاقش پر بود از نقاشی هایی که ازبابا در حالت های مختلف خواب و بیداری کشیده بود.
اما همیشه یک نقطه مشترک در تمامی تصاویر نقاشی های دخترک دیده می شد، او همیشه کپسول اکسیژن پدر را در نقاشی هایش سیاه رنگ آمیزی می کرد....
خس خس، گلویش را خراش میداد. فقط وقتی میخواست حرف بزند ماسکش را برمیداشت. گاهی آنقدر سرفه میکرد که اشک از گوشه چشمش جاری میشد. اما حتی در آن حالت هم لبخند از روی صورتش محو نمیشد به خصوص در مقابل دختر کوچکش. دیوار اتاقش پر بود از عکس دوستان همرزمش، دوستان شهیدی که آنان را نه به خاک، بلکه به یاد سپرده بود. وقتی به عکسها نگاه میکرد انگار یاد هوای مسموم سردشت میافتاد، نفسش تنگ تر و دلش آسمانی تر میشد. هوای رفتن و پیوستن به دوستان شهیدش...
دیگر داروها هم او را جواب کرده بودند و اثر بی اثری بر ریه زخم خورده اش می گذاشتند، هر از چند گاهی حالش آنقدر بد می شد که باید چند روزی را در بیمارستان بستری می ماند....
این ها تنها گوشه ای از زندگی هر روزه جانبازان شیمیایی است، روزهایی تلخ تر از خردل...
13 سال پیش
در تاریخ:
شنبه, دي 10, 1390 1:17
حسن زهره وند از همسنگریهای ما بود که رسته اش مخابرات بود اما آچار فرانسه گردان بود .همه کار بلد بود ..روزی کا ترکش خورد پهلوی سمت چپش پاره شده بود و خونریزی داشت ..وقتی اون رو به بیمارستان صحرایی رساندیم ..دکتر جراح اومد بالا سرش ..من توی اون وضعیت همونجا بالای سرش نشسته بودم .دکتر دستش رو تا آرنج کرده بود توی شکمش و داشت دنبال چیزی میگشت با دیدن این صحنه شگفت زده شده بودم به دکتر گفتم چکار داری میکنی .دکتر با عصبانیت از این دخالت من گفت ...دارم دنبال مسواکم میگردم . ومنو از داخل اطاق انداختند بیرون ...جالبه که بدونی ..اون هنوز هستش و فقط کلیه هاش رو از دست داده البته یکیشو ....
13 سال پیش
در تاریخ:
دوشنبه, دي 12, 1390 7:13
جبهه فقط گریه نبود...
این خاطره رو از زبون یه امام جماعت تو یکی از خط های مقدم براتون گذاشتم
یه کم طولانیه ولی خیلی قشنگه
-- -- -- --
می گویند در جهنم مارهایی هست که اهالی محترم جهنم، از دست آنها به اژدها پناه می برند! و حالا من هم دچار چنین وضعیتی شده بودم. آن هم از دست یک جغله ی تخس ورپریده که نام با شکوه فریبرز را بر خود یدک می کشید.
یک نوجوان 15 ساله ی دراز بی نور که به قول معروف به نردبان دزدا می ماند.
یادش بخیر، در حوزه که بودیم یک طلبه ای بود که انگار از طرف شیطان مامور شده بود بیاید و فضای آرام و بی تنش آنجا را به جنجال بکشاند. او هم اتفاقا اسمش فریبرز بود و به پیشنهاد استادمان شد ابوالفضل! قربان آقا بروم، آن بزرگوار کجا و این ابوالفضل جعلی کجا؟
کاری نبود که نکند.
از راه انداختن مسابقه ی گل کوچیک تا اذان گفتن در نیمه های شب و به راه انداختن نماز جماعت بدون وقت. بعدش هم خودش می رفت در حجره اش و تخت می خوابید و ما تازه شصتمان خبردار می شد که هنوز دو ساعتی به اذان صبح مانده است! کاری نماند که نکند. از ریختن مورچه های آتشی در عمامه مان تا انداختن عقرب و رتیل در سجاده های نمازمان. در شیشه گلاب، جوهر می ریخت و وسط عزاداری و در خاموشی روی جماعت می پاشید.
اما ابوالفضل جعلی در برابر کارهای این فریبرز خان، یک طفل معصوم و بی دست و پا حساب می شد.
کاری نبود که فریبرز نکند. مورچه جنگ می انداخت؛ به پای بچه های نماز شب خون زلم زیبو می بست که تا نصفه شب که می خواهند بی سر و صدا بروند بیرون وضو بگیرند، سر و صدا راه بیفتد؛ تو نمکدان تاید می ریخت و هزار شیطنت دیگر که به عقل جن هم نمی رسید.
از آن بدتر، مثل کنه به من چسبیده بود. بنده هم روحانی و پیش نماز گردان بودم و دیگران روی ما خیلی حساب می کردند. اما مگر فریبرز می گذاشت؟
اوایل سعی کردم با بی اعتنایی او را از سر باز کنم. اما خودم کم آوردم و او از رو نرفت. بعد سعی کردم با ترش رویی و قیافه عصبی گرفتن دورش کنم؛ اما کودکی را می ماند که هر بی اعتنایی و تنبیه که از پدر و مادر می بیند، به حساب مهر و محبت می گذارد. در آخر در تنهایی افتادم به خواهش و تمنا که تو را به مقدسات قسم ما را بیخیال شو و بگذار در دنیای خودم باشم.
اما با پر رویی درآمد که: حاج آقا مگه امام نگفته پشتیبان روحانیت باشید تا آسیبی نبیند؟ خب من هم هواتو دارم که آسیبی نبینید!
با خنده ای که ترجمه نوعی از گریه بود، گفتم: برادر جان، امام فرمودند پشتیبان ولایت فقیه باشید، نه من مادر مرده! تو رو جدت بگذار این چند صباح مانده تا شهادت را مثل آدمیزاد سر کنم.
اما نرود میخ آهنین در سنگ!
در گردان یک بنده خدایی بود که صدایی داشت جهنمی، به نام مصطفی، انگار که صدتا شیپور زنگ زده را درست قورت داده باشد. آرام و آهسته که حرف می زد، پرده گوشمان پاره می شد، بس که صداش کلفت و زمخت بود. فریبرز، مصطفی را تشویق کرد که الا و بالله باید اذان مغرب را تو بگویی!
مصطفی هم نه گذاشت و نه برداشت و چنان اذانی گفت که مسلمان نشنود و کافر نبیند! از الف الله اکبر تا آخر اذان، بند بند نمازگران مقیم سنگری که حسینیه شده بود، لرزید. آن شب تا صبح دسته جمعی کابوس دیدیم وحشتناک و مخوف! تنها دو نفر این وسط کیف کردند. آقا مصطفی، اذان گوی شیپور قورت داده و فریبرز خان!
از آن به بعد هر کس به فریبرز می خواست توپ و تشر بزند، فریبرز دست به کمر تهدیدش می کرد که: اگر یک بار دیگر به پر و پایم بپیچی به مصطفی می گویم اذان بگوید!
و طرف جانش را بر میداشت و الفرار!
مدتی بعد صبح و ظهر و غروب صدای رعب آور اذان آقای شیپور قورت داده قطع نشد! پس از پرس و جو و بررسی های مخفیانه فهمیدم که فریبرز به او گفته که حاج آقا از اذان گفتنت خیلی خوشش آمده و به من سپرده که به شما بگویم که باید موذن همیشگی گردان باشید!
و این یکی از برکات فریبرز بود که دامن ما را گرفت.
مدتی نگذشته بود که فریبرز یک بلندگوی دستی از جایی کش رفت و آن را به موذن بد صدا داد که بگذار عراقی ها هم از صدایت مستفیض شوند، اینطوری حیفه! و از آن به بعد هر وقت که صدای اذان از بلند گو بلند می شد، آتش دیوانه وار دشمن هم شروع می شد، نه تنها ما بلکه عراقی ها هم دچار جنون شده بودند.
گذشت و گذشت تا اینکه آن روز فرمانده لشکر به همراه چند مسئول نظامی دیگر به خط مقدم و پیش ما آمدند. قرار شد که نماز جماعت را با هم بخوانیم. مصطفی شیپور قورت داده مشغول بود و رنگ از صورت فرمانده لشکر و همراهانش پریده بود! ما که کم کم داشتیم عادت می کردیم، فقط کمی گوشمان سنگینی می کرد و زنگ می زد!
عراقی ها هم مثل سابق دیگر جنی نشده و فقط چند تا توپ و خمپاره روانه خط ما کردند!
عبا و عمامه را گوشه سنگر گذاشتم و رفتم وضو بگیرم. بیرون سنگر فریبرز را دیدم که وضو گرفته و داشت به طرف سنگر حسینیه می رفت. مرا که دید، سلام کرد. جوابش را سر سنگین دادم. وضو گرفتم و برگشتم طرف سنگر. اما ای دل غافل. خبری از عبا و عمامه نبود! هر جا که بگویید گشتم. اما اثری از عبا و عمامه پیدا نکردم. یکهو صدایی به گوشم خورد: الله اکبر، سبحان الله!
برای لحظه ای خون در مغزم خشکید. تنها امام جماعت آنجا من بودم! پس نماز جماعت چطوری برگزار می شد؟
شلنگ تخته زنان دویدم به طرف حسینیه. صف های نماز بسته، همه مشغول نماز بودند. اول فکر کردم که بچه ها وقتی دیده اند من دیر کرده ام، فرمانده لشکر را جلو انداخته و او امام جماعت شده. اما فرمانده که آن جا در صف دوم بود! با کنجکاوی جلوتر رفتم و بعد چشمانم از حیرت گرد شد و نفسم از تعجب و وحشت بند آمد؛ بله، جناب فریبرز خان، عمامه بنده بر سر و عبای نازنینم روی دوشش بود و جای مرا غصب کرده بود!
خودتان را بگذارید جای من، چه می توانستم بکنم؟ سری تکان دادم. در آخر صف ایستادم و الله اکبر گفتم و خودم را به رکعت سوم رساندم. لااقل نباید نماز جماعت را از دست می دادم؛ نماز جماعتی که امام جماعتش عبا و عمامه مرا کش رفته بود
13 سال پیش
در تاریخ:
شنبه, دي 17, 1390 2:9
روایتی از رزمنده گردان یا رسول لشکر 25 کربلا ؛ سعید مفتاح
از سنگر زدم بیرون، از شیار خاکریز وارد کانال شدم. همیشه موقع رفت و برگشت، قدمهایم را میشمردم. هر ده قدم یک گلوله، یک خمپاره، یک تکان شدید، نقشه خیالم را بهم میریخت.
تا میرفتم دوباره ذهنم را جمع کنم. فکر کنم. دوباره زمین زیر پایم میلرزید. من دوباره فکرم را از نو، سر میگرفتم. فکر میکنم و میروم، نه خمپاره ایی، نه گلوله ایی،
میرسم خط کمین.
شعبان صالحی فرمانده گروهان یک، رسول کریم آبادی آچار فرانسه گروهان، علی اصغر نبی پور سید کلائی، بردار مصلحی، من همشهری علی اصغر نبی پور هستم.
بچهها تکیه دادهاند به دیواره سنگر کمین، لمیدهاند.
رسول کلاه آهنیاش را گذاشته نوک اسلحه کلاشینکف، دارد به قناسه چی های عراقی نشانه میدهد، می خنده و میگه. نوچ. خبری نیست. یا کور شدند. یا دور
شدند. یا یک خبرهای هست.
میگویم: من برای همین آمدم.
آقا یحیی، سفارش کرده که بیام اوضاع را ببینم چه خبره، احساس درونی من می گه، فردا عراق تک می کنه، اصغر. رسول. شعبان. برادرمصلحی میخندند.
رسول میگوید: کشفیات کردی. نه اینکه ما از سر شب منتظریم. گفتیم: تو بیای. نه اینکه تو نماینده گردان یا رسولی. یک لحظه بروی همین چهل پنجاه متری، تو سنگر کمین عراقیها، سوال کنید که چه وقت
قراره تک کنند. خاطر جمع بشیم.
شعبان صالحی گفت: نه، خارج از شوخی، امشب خیلی ساکت شده و من دلواپسم. برویم یک گشتی بزنیم، ببینیم چه خبره، تا نزدیک صبح عراق حتی یک گلوله هم شلیک نکرد، نزدیک نماز صبح بود، بلند
شدم رفتم یک گشتی توی کمینها بزنم، کمی آن سوتر، یک کمین دیگر بود، رفتم داخل سنگر کمین؛ شعبان نائیجی و جواد سعادت و حسین برومند و علی فتحی و بردار حبیب نشسته بودند
سلام کردم و نشستم، حبیب بلند شد، با یک تمنای خاص گفت: سعید جان من را ببر عقب، یک مرتبه بچهها زدند زیر خنده و حبیب دستم را گرفت برد بیرون سنگر کمین توی کانال.
گفت: سعید من به دلم افتاده صبح عراق تک می کنه، باید من را با موتورت ببری عقب، یک کاری دارم انجام بدم، برمی گردیم.
گفتم: گیر دادیها، نمیشه، عراق کجا بود حمله کند، حالا بگو اصلاً خط اول چه خبره. نگفتم پیادهام.
گفت: من را ببر، من باید برم عقب و برگردم. فردا سعید، عراق تک می کنه، به خاطرش شاید من شهید نشم، شهید نشم حال تو میگیرم، من را ببر، تازه متوجه منظورش شدم.
گفتم: بیخیال، تو شهید بشو نیستی.
از حبیب اصرار، از من انکار، حبیب ناراحت شد و من رفتم کمین رسولشان، نماز را خواندیم، دیگه صبح شده بود، نگاهی کردم به ساعت، به یاد مریم افتادم، هر بار که به ساعت نگاه میکردم، یاد مریم
میریخت توی دلم. عقربه ساعت داشت میرفت روی هفت صبح.
شعبان صالحی گفت: ساعت چنده؟
گفتم: هفت.
یک مرتبه آتشبار دشمن آغاز شد، صد تانک، صد تیربار، هزار کلاشینکف، صد خمپاره، یک جا شروع کردند به آتش، وجب به وجب خمپاره و گلوله، آنقدر آتش دشمن سنگین شد، قدرت و تعادل ما بهم ریخت...
مثل وقتی که صبح از خانه زدی بیرون، هوا بهاری، ناگهان رعد و برق و یک باران نیستانی و تو نمیدانی به کجا پناه ببری. متحیر شدیم. نبردی سخت شروع شد.
با تمام توان مواضع ما را میکوبند. از طرفی ما بین خط اول خودمان، روبروی دشمن، یک سد آهنین هستیم، تا نتوانند به راحتی خودشان را به خط اول ما که گردان یا رسول موضع گرفته برسانند.
جنگی سخت، که در تمام سالهای حضورم در جبهه، چنین آتش سنگینی را هرگز من ندیدهام.
زمان را از دست دادهایم. هوا گرم و سوزان، شرجی هوا، بوی گوگرد، نفس گیر میشود.
شب قبل گردان به بچهها هر کدام یک آب میوه میدهد، من و اصغر نبی پور سهم خودمان را نخوردیم، چون قدری گرم بود، گذاشته بودیم، توی کلمن یخ، توی اوج گرما،
فردایش تگری و سرد نوش جان کنیم.
نزدیکهای ساعت ده صبح بود. توی سنگر درگیری. همراه رسول و شعبان صالحی و اصغر نبی پور، سخت با عراقیها درگیریم، نوبت به نوبت آرپیچی میزنیم، تیربار،
کلاشینکف...
میخواهیم مانع عبور دشمن بشویم، در وسط آن درگیری و آتش سنگین دشمن، زیر آن گلوله باران، به شوخی به اصغر نبی پور گفتم: اصغر جان، با این وضع که عراق
دارد میکوبد. درگیریم، دو طرف ما را هم که قیچی کردند، دارند میان، ما این میانه ماندهایم، اگر عراقیها منطقه را بگیرند، آب میوهها میافته دستشان. ما هم اسیر
میشویم. نامردها جلوی چشم ما میخورند.
گفتم: بیا، این آب میوهها را بخوریم، دست این لعنتیها نیفته.
این را گفتم و بلند شدم رفتم سراغ کلمن یخ، آب میوه را بیارم که چهار نفری با هم بخوریم، داشتم در کلمن یخ را باز میکردم، اصغر نبی پور ایستاده بود روی سرم، کلاشینکف را عمود گرفته روی دهنه کلمن.
گفت: سعید مفتاح، من نمیگذارم این آب میوهها خورده بشه.
گفتم: یعنی چی؟
گفت: همین که گفتم. حق نداری دست بزنی.
گفتم: اصغر جان همه بچهها آبمیوه سهم خودشان را خوردن، دیدی که این سهم خودماست، من و تو، مگه قرار ما این نبود بزاریم سرد بشه، امروز که هوا گرم شد بخوریم.
دستم را بردم داخل کلمن، یکی از قوطیها را بیرون آوردم.
گفتم: بیا این سهم تو. با دست دیگر همین طور که نگاهش میکردم، قوطی دیگر را بیرون آوردم. گفتم: این هم سهم خودم. حق کسی را که ضایع نکردیم. مال خودماست. من سهم خودم را می خوام بخورم.
شما همین.
حالا یک آبمیوه توی دست راستم، یکی دیگر توی دست چپم، کلاشینکف توی بغلم. منتظر پاسخ قطعی اصغر نبی پور هستم.
گفتم: ببین حق کسی نیست. ما داریم سهم خودمان را میخوریم. حق دیگری را که نمی خوام بخورم. اصغر نبی پور گفت: سعید، امروز روز عاشوراست. امروز روزی است که امام حسین(ع) در صحرای کربلا
تشنه شهید شد. تو چطور می خوای آب میوه سرد بخوری. در صورتی که امام حسین آب نداشت.
سعید بیا از این آب میوه بگذر؛ در اوج تشنگی، حرف اصغر نبی پور مثل پتک خورد توی سرم. قوطیها از دستم افتاد، کلاشینکف را برداشتم، دنبالش راه افتادم توی سنگر درگیری.
هنوز بیست دقیقه نگذشته بود. اصغر نبی پور، بین من و رسول، سه نفری، داریم سخت میجنگیم، من و رسول، کلاه آهنی نداریم، سرمان تا نیمه از سنگر بیرون است، سخت تیر اندازی میکنیم.
اصغر نبی پور وسط ما سه نفر، کلاه آهنی دارد. سرش هم از سنگر پائین تره، قسمت اعظم سرش را کلاه آهنی پوشانده است. جوری که لبه سنگر با لبه پائین کلاه آهنی برابر است. کور سویی دارد و از زیر
لبه کلاه آهنی میبیند و میجنگد.
تک تیراندازها، تک تک میزنند، گلوله قناسه و سیمینوف، از کنار گوش مان، ویزززز، میگذرند.
تیری که قسمت پیشانی هر کسی که باشه، خدا آن پیشانی آن شخص را نشانه بکند، که باید شهید بشود، گلوله سهم پیشانی همان شخص میشود. برای پروانه شدن و پریدن به آسمان.
سخت میجنگیم، ناگهان صدای برخورد گلوله با پیشانی اصغر نبی پور، نگاه میکنیم. اصغر نبی پور با شدت برخورد گلوله به سرش، به پشت میافتد.
تیر درست میخورد وسط دو ابروی اصغر، زیر لبه کلاه آهنی، حفره ایی که خون از آن میجوشد، روی گونههایش شره میکند، دهانش کف میکند، دست میگذارم روی صورتش، خون داغ و جوشان است.
بدنش نرم نرم میلرزد.
به همراه رسول بلندش میکنیم. اشک حلقه حلقه از چشمهای ما میریزد، گریه امان از ما میگیرد، من زیر سر و شانهاش را محکم میگیرم، رسول هم نیم تنه اصغر را، کمی آن سوتر توی کانال، صدا زدیم،
یک سری از بچههای امدادگر را که اصغر نبی پور شهید شد.
میگذاریم اش، روی زمین، میبوسیم اش، وداع میکنیم.
با بغض و بی قراری میرویم توی سنگر. اصغر نبی پور پروانه شد. پرید، اوج گرفت به آسمان....
علی اصغر نبی پور سیدکلائی، متولد: 1347 از سال 62 آمده بود جبهه، دو بار هم از ناحیه گردن، دست و پا زخمی میشود. هر بار که مجروح میشد، هنوز دوران نقاهتش تمام نشده، برمی گشت به جبهه.
نوحه خوانی و مداحی علی اصغر تو جمع بچههای گردان بنام بود.
=========