- تعمیرات مستأجر در عین مستأجره بدون اذن مالک
مستأجر، بدون اذن مالک نمىتواند در عین مستأجره تعمیراتى انجام دهد. زیرا عمل او از مصادیق تصرف در مال غیر بدون اذن مالک به شمار مىآید و غیر قانونى است. چنانچه مستأجر تعمیراتى انجام دهد، حق مطالبه قیمت آن را نخواهد داشت. چرا که عمل او مانند عمل غاصب مىباشد و عمل غاصب از نظر قانون ارزش و احترامى ندارد. از این رو قانون مدنى مقرر مىدارد:
«اگر مستأجر در عین مستأجره بدون اذن موجر تعمیراتى نماید، حق مطالبه قیمت آن را نخواهد داشت».
حتى اگر در ضمن عقد اجاره بر موجر شرط شود که تعمیرات عین مستأجره را انجام دهد و مستأجر بدون اذن موجر، خود به تعمیرات لازم بپردازد، حق مطالبه قیمت آن را ندارد. حکم شماره 268 شعبه هشتم دیوانعالى کشور، مورخ 1328/2/6 در این زمینه تصریح مىکند:
«به موجب ماده 502 ق.م. اگر مستأجر در عین مستأجره بدون اذن موجر تعمیراتى کند، حق مطالبه قیمت آن را ندارد و شرط شدن تعمیرات بر عهده موجر، دلالت بر مجاز بودن مستأجر در تعمیرات ندارد و اساساً، این شرط بر حسب ماده 468 قانون مزبور در کلیه موارد اجارهها مقرر است».
با این حال، اگر آنچه مستأجر افزوده است، همانند نرده و پنجره موجود بوده و بتوان آن را جدا کرد، مستأجر مىتواند آن را با خود ببرد. زیرا مالکیت او نسبت به اموالى که افزوده هنوز باقى است. همچنین مالک مىتواند بردن آنها را از مستأجر بخواهد.
مستأجر، نمىتواند بدون اذن موجر در خانه یا زمینى که اجاره کرده است، ساختمان بسازد یا درخت بکارد. زیرا او باید از عین مستأجره به همان وضعیتى که اجاره نموده، استیفاى منفعت نماید. در صورتى که مستأجر چنین اقدامى نماید، موجر مىتواند او را مجبور کند که عین مستأجره را به حالت اول درآورد. زیرا چنانکه گذشت چنین تصرفى بدون اذن موجر بوده و در حکم غصب است.
مستأجر، مىتواند بنایى را که ساخته خراب کند و یا درخت هایى را که کاشته، از زمین بیرون آورد، حتى اگر مالک حاضر باشد قیمت آنها را بپردازد، زیرا او مالک مصالحى است که با آن بنا را ساخته و مالک درختانى است که در زمین غرس نموده است، و مىتواند هرگونه تصرفى در ملک خود بنماید. چنانچه در صورت ساختن بنا و غرس اشجار و یا در صورت اقدام به خراب کردن بنا و کندن درختان، نقصى در عین مستأجره پدید آید، مستأجر مسئول خسارت وارده مىباشد. این است که، ماده 503 قانون مدنى مقرر مىدارد:
«هرگاه، مستأجر بدون اجازه موجر در خانه یا زمینى که اجاره کرده، وضع بنا یا غرس اشجار کند، هر یک از موجر و مستأجر حق دارد هر وقت بخواهد، بنا را خراب یا درخت را قطع نماید. در این صورت، اگر در عین مستأجره نقصى حاصل شود برعهده مستأجر است».
2 - تصرفات راهن در رهن
در اثر رهن، عین مرهونه وثیقه دین راهن قرار مىگیرد، تا چنانچه راهن در موعد مقرر دین خود را ادا نکرد، مرتهن بتواند آن را بفروشد و از محل ثمن آن طلب خویش را استیفا کند. بنابراین راهن نمىتواند در رهن تصرفى نماید که موجب تلف موضوع رهن گردد یا قیمت آن را کاهش دهد یا رغبت خریداران را به آن کم کند، زیرا این گونه تصرفات، خواه تصرف حقوقى یا مادى، با مقصودى که عقد رهن براى آن منعقد شده است منافات دارد. راهن نمىتواند عین مرهونه را بدون حفظ حق مرتهن بفروشد و یا آن را به دیگرى هبه کند و نیز نمىتواند بناى خانه مورد رهن را خراب کند یا درختان باغ مورد رهن را قطع کند. قانون مدنى، دراین زمینه تصریح مىکند:
«راهن نمىتواند در رهن تصرفى کند که مانع حق مرتهن باشد، مگر به اذن مرتهن».
در صورتى که تصرفات مزبور به اذن مرتهن انجام گیرد، اینگونه تصرفات، ممنوع نمىباشد، زیرا حکم قانون براى حمایت از حق مرتهن مىباشد و او خود مىتواند از حق خویش صرف نظر نماید و به راهن درانجام چنین تصرفاتى اذن دهد. راهن مىتواند هر گونه تصرفى که منافى با حق مرتهن نباشد، در عین مورد رهن انجام دهد، خواه آنکه براى مورد رهن نافع نباشد، مانند اینکه راهن رنگ اطاقها و یا شکل حوض و باغچه خانه مورد رهن را تغییر دهد، و خواه آنکه براى عین مرهونه نافع باشد، مانند اینکه تعمیرات مورد نیاز را براى بقاى عین مرهونه انجام دهد و یا آن را به گونهاى تغییر دهد که موجب افزایش قیمت آن یا جلب مشترى بیشتر گردد؛ چنانکه مورد رهن زمین بایر باشد و راهن آن را شخم بزند و کود بپاشد و در آن کشت کند، و اگر باغ است درختان خشک آن را از زمین بیرون آورد و به جاى آن از نو، نهال بکارد.
راهن مىتواند عین مرهونه را با قید آنکه وثیقه دین است، به سببى از اسباب مثل بیع و هبه به دیگرى انتقال دهد. زیرا این انتقال با حق مرتهن منافاتى ندارد و ضررى به او وارد نمىآورد و مانند آن است که مال شخص ثالث نزد داین رهن باشد. همچنین راهن مىتواند هر تصرفى در منافع عین مرهونه انجام دهد و از آن به طور متعارف بهرهبردارى کند. زیرا منافع در رهن داخل نمىباشد. مثلاً مىتواند درخانهاى که به رهن گذارده سکونت کند یا براى چند ماه آن را به دیگرى اجاره دهد، ولى نمىتواند آن را براى مدت طولانى که از ارزش آن بکاهد، به دیگرى اجاره دهد. از این رو، ماده 794ق.م. تصریح مىکند:
«راهن مىتواند در رهن تغییراتى بدهد یا تصرفات دیگرى که براى رهن نافع باشد و منافى حقوق مرتهن هم نباشد، به عمل آورد بدون اینکه مرتهن بتواند او را منع کند. در صورت منع، اجازه با حاکم است».
در صورتى که راهن بدون اذن مرتهن معاملهاى انجام دهد که با حق او منافات داشته باشد، مانند اینکه راهن عین مرهونه را بدون قید حق مرتهن به سببى از قبیل بیع و صلح به دیگرى انتقال دهد و یا مجدداً رهن گذارد، معامله او نافذ نمىباشد و منوط به اجازه مرتهن است، زیرا این معاملات اگر چه توسط مالک انجام گرفته، ولى چون مورد معامله، متعلق حق مرتهن بوده و در انتقال، حق او رعایت نشده است در حکم معامله فضولى مىباشد.
اگر راهن بدون اذن مرتهن، مورد رهن را به دیگرى بفروشد و مرتهن طلب خود را از خریدار مطالبه کند، نمىتوان ادعا نمود که بیع باطل است، زیرا عمل مرتهن در این مورد در حکم تنفیذ بیع یاد شده مىباشد. حکم شماره 1293 شعبه ششم دیوانعالى کشور، مورخ 1326/7/29 در این باره مقرر مىدارد:
«در صورتى که راهن ملک خود را به دیگرى بفروشد و مرتهن طلب خود را از خریدار مطالبه نماید، در حقیقت مرتهن امضاى معاملهاى را که قبل از انقضاى مدت رهن به عمل آمده، نموده است و بنابراین، معامله راهن نسبت به ملک مرهون، تصرفى نبوده که منافى حق مرتهن باشد و استناد دادگاه به ماده 793 ق.م. در بى اثر بودن معامله (به عنوان اینکه راهن حق انتقال عین مرهونه را نداشته) صحیح نخواهد بود».
چنانچه مرتهن به راهن اذن دهد که مورد رهن را به سببى از قبیل بیع به دیگرى منتقل نماید و یا بیعى را که توسط او صورت گرفته، اجازه و تنفیذ کند، بیع صحیح و نافذ است و عقد رهن باطل مىشود. پس از بیع، لازم نیست که راهن، ثمن عین مرهونه را به رهن بگذارد، مگر آنکه مرتهن به صورت مشروط اذن داده باشد؛ بدین معنا که اذن او به فروش رهن، مقید به آن بوده باشد ثمن به عنوان رهن قرار گیرد. بنابراین عقد رهن باطل گردیده و مرتهن حقى نسبت به ثمن عین مرهونه ندارد. حق مرتهن نسبت به رهن، زمانى ساقط مىگردد کهبیع محقق گردد. مرتهن، مىتواند پیش از بیع، از اذن خویش رجوع کند؛ در این صورت راهن نمىتواند به فروش رهن اقدام کند.
برخى از فقها، در مسأله مورد بحث تفصیل را برگزیدهاند. ایشان حکم مزبور را تنها در صورتى جارى مىدانند که دین راهن مؤجَّل بوده و هنوز اجل آن فرا نرسیده باشد، و گرنه در صورتى که دین او از اول حالّ بوده یا آنکه زمان پرداخت آن فرارسیده باشد، معتقدند که مقتضاى عقد رهن آن است که مرتهن نسبت به ثمن معامله، صاحب حق باشد. در نتیجه، عوض معامله به جاى عین مرهونه قرار مىگیرد.
3 - اذن راهن در فروش رهن
اگر چه مقتضاى عقد رهن آن است که عین مرهونه وثیقه دین راهن باشد و در صورت تأخیر راهن در پرداخت دین مرتهن بتواند از طریق فروش رهن به طلب خویش دستیابد و شرط بر خلاف آن طبق قانونى مدنى باطل مىباشد، لیکن مرتهن نمىتواند بدون اذن راهن، خود به فروش رهن اقدام کند. بلکه فروش رهن باید توسط راهن یا به اذن او انجام گیرد. ممکن است تصور شود که چنین بیعى که بدون اذن راهن صورت گرفته است صحیح باشد، ولى مبیع تا زمانى که رهن فک نشده است، در حالت رهن باقى مىماند. حکم شماره 3288 دیوانعالى کشور، مورخه 1308/8/27، چنین تصورى را مردود شمرده، اعلام مىدارد:
«اگر مرتهن بدون اجازه راهن عین مرهونه را به معرض بیع درآورد، معامله باطل خواهد بود و حکم محکمه در چنین صورتى به اینکه عین مرهونه مادامى که رهن فک نشده است به عنوان رهن در ید شخص خریدار بماند، با قانون وفق نمىدهد».
در صورتىکه دین حال باشد و یا اگر مؤجَّل است، اجل آن فرارسیده باشد، ولى راهن بدون آنکه به پرداخت دین خویش اقدام کند، نه خود رهن را بفروشد و نه به مرتهن اذن فروش آن را دهد، مرتهن مىتواند به حاکم رجوع نماید. حاکم نیز راهن را به تأدیه دین یا فروش رهن اجبار مىکند. ماده 779 ق.م. در این مورد مقرر مىدارد:
«هر گاه، مرتهن براى فروش عین مرهونه وکالت نداشته باشد و راهن هم براى فروش آن و اَداى دین حاضر نگردد، مرتهن به حاکم رجوع مىنماید تا اجبار به بیع یا اداى دین به نحو دیگر بکند».
اگر مدیون از اجراى حکم امتناع کند و اجبار او ممکن نباشد، رهن از سوى مقامات صالح به فروش مىرود و از محل آن طلب مرتهن پرداخت مىشود.
با توجه به ماده 777 ق.م. مرتهن در موارد زیر مىتواند خود به فروش مال مرهون اقدام کند:
الف - در صورتىکه در ضمن عقد رهن یا عقد لازم دیگرى، راهن به مرتهن در فروش عین مرهونه وکالت داده باشد.
ب - چنانچه در ضمن عقد رهن یا عقد لازم دیگرى، راهن به مرتهن در فروش رهن اذن داده باشد.
ج - اگر پس ازعقد رهن، راهن به مرتهن در فروش عین مرهونه وکالت یا اذن دهد و تا زمانى که او به فروش اقدام مىکند راهن او را عزل نکرده یا از اذن خویش رجوع نکرده باشد.
ماده 777 ق.م. این گونه مقرر مىدارد:
«در ضمن عقد رهن یا به موجب عقد على حده، ممکن است راهن مرتهن را وکیل کند که اگر در موعد مقرر، راهن قرض خود را ادا ننموده، مرتهن از عین مرهونه یا قیمت آن، طلب خود را استیفا کند ونیز ممکن است قرار دهد و کالت مزبور بعد ازفوت مرتهن با ورثه او باشد و بالاخره ممکن است که وکالت به شخص ثالث داده شود».
اگر مرتهن بدون آنکه از طرف راهن براى انجام این امر وکیل یا مأذون باشد، اقدام به فروش عین مرهونه بنماید، معامله فضولى مىباشد و راهن مىتواند بیع رهن را تنفیذ یا رد کند. در صورتىکه راهن بیع مزبور را اجازه کند، به جز آنکه طرفین به گونهاى دیگر توافق کنند، ثمن به جاى مبیع در رهن قرار مىگیرد، زیرا ظاهر فروش عین مرهون از طرف مرتهن و اجازه راهن، توافق در تبدیل مورد رهن مىباشد. از این رو پس از انقضاى مدت دین، مرتهن مىتواند از محل ثمن، طلب خویش را استیفا کند، اگر چه مورد رهن از جنس دین باشد، زیرا دین کلى فىالذمه مىباشد، ولى ثمن عین خارجى است.
4 - اذن واهب در قبض عین موهوبه
قبض، از شرایط صحت عقد هبه مىباشد. تا زمانى که عین موهوبه در اختیار متّهب قرار نگیرد، هبه تحقق نمىیابد. با این حال برخى از فقیهان، قبض را شرط صحت هبه نمىدانند، بلکه آن را شرط لزوم هبه به شمار مىآورند. ایشان بر این عقیدهاند که با ایجاب و قبول هبه واقع مىشود و متّهب، مالک عین موهوبه مىگردد، ولى عقد هبه جایز است و واهب مىتواند تا زمانى که عین موهوبه را به متهب تسلیم نکرده است، آن را برهم زند. پس از تحقق قبض، عقد هبه لازم مىگردد. قانون مدنى، به پیروى ازقول اول که نظریه مشهور فقهاى امامیه مىباشد، در ماده 798 مقرر مىدارد:
«هبه واقع نمىشود مگر با قبول وقبض متهب اعمازاینکه مباشر قبض خود متّهب باشد، یا وکیل او و قبض بدون اذن واهب اثرى ندارد».
قانونگذار، ذیل ماده فوق با عبارت «و قبض بدون اذن واهب اثرى ندارد» به بى اثر بودن قبضى که بدون اذن واهب انجام گیرد، اشاره مىکند. این موضوع به هبه اختصاص ندارد و در تمامى عقودى که قبض شرط صحت آن است، باید قبض با اذن همراه باشد. اصل، عدم ترتب اثر بر چنین قبضى است که بدون اذن واهب انجام گرفته است. همچنین استصحاب اقتضا دارد که عین موهوبه هنوز در ملکیت واهب باشد، به ویژه بنا بر نظریهاى که قبض راشرط صحت هبه مىداند.
فقیهان امامیه، بر نقش اذن واهب در قبض عین موهوبه تأکید کردهاند و برخى بىاثر بودن قبض بدون اذن را امرى اجماعى دانستهاند. بنابراین چنانچه متّهب بدون اذن واهب عین موهوبه را قبض نماید، هبه تحقق نیافته، واهب مىتواند بازگشت آن را بخواهد. پس از آن، واهب هرگاه بخواهد مىتواند عین را به متّهب تسلیم کند. زیرا قبض اگر چه قانونى نبوده است، ولى اثر عقد را زایل نمىکند و عقد تا قبض محقق شود، یا واهب از هبه رجوع کند، باقى است.
بر طبق نظر قانون مدنى، و با توجه به مبناى آنکه نظریه مشهور فقیهان امامیه است، اذن واهب به قبض باید به قصد قبض مورد هبه باشد. بنابراین اگر قبض به صورت مطلق انجام گیرد، هبه تحقق نخواهد یافت. همچنین اگر واهب به قصد امر دیگرى، مانند ودیعه یا عاریه به متهب اذن در قبض مال بدهد، قبض بىاثر خواهد بود.
عدهاى از فقها، ازنظریه مشهور عدول کرده و صرف قبض را حتى اگر بدون اذن واهب انجام گیرد، براى صحت هبه کافى دانستهاند. آنان این گونه استدلال مىکنند که: اولاً، اصل، عدم شرطیت اذن مىباشد و در امر خلاف اصل نباید از مورد متیقن تجاوز نمود. قدر متیقن در شرط بودن قبض در صحت عقد هبه، رسیدن مال به دست متهب مىباشد و آن هم تحقق یافته است.
ثانیاً، آنچه که بر ممنوع بودن قبض بدون اذن دلالت مىکند، تنها حکمى تکلیفى است واثر وضعى قبض را زایل نمىگرداند.
اگر عین موهوبه پیش از هبه در اختیار متهب باشد، قبض جدید لازم نیست. همچنین براى تحقق هبه گذشتن مدتى که عرفاً براى قبض لازم است و نیز اذن جدید به متهب در قبض، ضرورتى ندارد؛خواه عین موهوبه به عنوان ودیعه یا عاریه و مانند آن در دست متهب باشد یا آنکه متهب آن را غصب کرده باشد. از این رو قانون مدنى مىگوید:
«در صورتىکه عین موهوبه در یَد متهب باشد، محتاج به قبض نیست».
عدهاى از فقها، بین موردى که قبل از عقد متهب مال را به اذن واهب قبض کرده باشد، و بین موردى که بدون اذن در اختیار گرفته، فرق گذارده، و در مورد اخیر قبض مجدد را لازم مىدانند، زیرا در موردى که متهب بدون اذن واهب، مال راتصرف نموده باشد، مانند مورد غصب، تصرف او قانونى شناخته نمىشود.
در صورتىکه قبل از قبض عین موهوبه، متهب آن را تلف کند و یا سبب تلف آن شود، هبه باطل مىگردد و متهب ضامن بدل آن است. زیرا مال مورد هبه قبل از قبض هنوز در ملکیت واهب است و هر کس مال دیگرى را تلف کند باید بدل آن را بدهد و نمىتوان تلف مال را قبض مال موهوب دانست. زیرا قبض باید به اذن واهب انجام شود. در صورتى که واهب به متهب اذن دهد که مورد هبه را تلف نماید و یا سبب تلف آن گردد، اتلاف مال، قبض شناخته مىشود.
طبق ماده 802 ق.م:
«اگر قبل از قبض، واهب یا متهب فوت کند هبه باطل مىشود».
بنابراین ورثه در قبض قائم مقام مورث خود نمىشوند. چنانچه آنان بخواهند آن مال را به کسى که مورث هبه نموده بود هبه کنند، باید عقد جدیدى منعقد نمایند. ماده مزبور مطلق مىباشد، از این رو به نظر مىرسد موردى را هم که واهب پس از اذن به قبض و پیش از انجام قبض، فوت کند در بر مىگیرد.
5 - ضمانت با اذن مدیون
عقد ضمان، مبتنى برانتقال دین است و در اثر آن تعهد مدیون به ذمه ضامن منتقل شده، مدیون اصلى برىّالذمه مىگردد. طبق ماده 698 ق.م.:
«بعد ازاینکه ضمان به طور صحیح واقع شد، ذمه مضمونعنه برىّ و ذمه ضامن به مضمونله مشغول مىشود».
اما آیا در اثر ضمان مضمونعنه در برابر ضامن متعهد مىگردد و در نتیجه ضامن مىتواند به مضمون عنه رجوع کند؟
در فقه امامیه، اصل بر آن است که با ضمان، مضمون عنه به ضامن مدیون نشود.تنها در صورتى مضمونعنه در برابر ضامن مدیون مىگردد که ضمان به اذن او انجام گرفته باشد. بنابراین هرگاه مدیون به ضمان اذن نداده باشد، ضمانت تبرعى محسوب مىگردد. در قانون مدنى، به صراحت این اصل ذکر نشده است، ولى مىتوان آن را از نحوه بیان ماده 267 دریافت:
«... کسى که دین دیگرى را ادا مىکند، اگر با اذن باشد حق مراجعه به او دارد و الاّ حق رجوع ندارد».
ناگفته نماند که ملاک در مدیون شدن مضمونعنه به ضامن، اذن به ضمان مىباشد نه اذن به تأدیه دین. بنابراین در صورتىکه ضمان تبرعى تحقق یافت، اذن مضمونعنه به ضامن در تأدیه، هیچگونه تأثیرى در مدیون بودن او نخواهد داشت، زیرا همانگونه که گذشت،با ضمان دین به ذمه ضامن منتقل مىشود و چنانچه بدون اذن مدیون انجام گیرد، او در برابر ضامن نیز مسئول دین نخواهد بود. بنابراین اذن یا امر مضمونعنه به تأدیه دین به منزله آن است که شخص اجنبى به مدیون اذن دهد یا امر کند که دین خود را بپردازد؛ روشن است که اذن یا امر مزبور اذن دهنده را مدیون نمىسازد. بالعکس چنانچه ضمان به اذن مضمونعنه انجام گیرد، و ضامن بدون اذن او و یا با وجود مخالفت او، دین را پرداخت کند، دین مضمونعنه به ضامن که، در اثر اذن به ضمان حادث شده است، ساقط نمىگردد.
طبق ماده 715 ق.م:
«هرگاه دین مدت داشته و ضامن قبل از موعد آن را بدهد، مادام که دین حالّ نشده است. نمىتواند از مدیون مطالبه کند».به نظر مىرسد، در صورتىکه پرداخت پیش از موعد، به در خواست مضمونعنه یا اذن او باشد ضامن مىتواند قبل از حال شدن دین آن را از مضمونعنه مطالبه کند. زیرا اذن مضمونعنه به تأدیه قبل ازموعد، دلیلى است بر آن که مضمونعنه خود مدت راساقط کرده است.
در صورتى که دین حال باشد، چنان که ماده 716 ق.م. تصریح مىکند، هر وقت ضامن ادا کند مىتواند به مضمونعنه رجوع کند، هر چند ضمان مدت داشته و موعد آن نرسیده باشد. زیرا دین اصلى حال است و مدت تعیین شده در ضمان، نسبت به ضامن است و به مدیون ارتباطى ندارد. از این رو هرگاه ضامن مدت ضمان را ساقط کند و دین راپیش از موعد بپردازد، مىتواند آن را از مضمونعنه مطالبه کند.
با این حال، در صورتىکه مدیون اصلى به ضمان مؤجل اذن داده باشد و ضامن پیش از فرا رسیدن مدت دین را بپردازد، نمىتواند تا پیش از انقضاى مدت ضمان به مضمونعنه رجوع کند. چراکه از اذن مزبور چنین برمىآید که مدیون اصلى، ضمان را با این قید پذیرفته است که دین خود را به ضامن به صورت مؤجَّل بپردازد.
اگر ضامن بیش از مقدار دین به داین بپردازد، مقدار زیاده را نمىتواند از مضمونعنه مطالبه کند. ولى اگر مضمونعنه در پرداخت زیاده به او اذن داده باشد، مانند آن است که پرداخت مقدار زاید را تعهد کرده باشد. از این رو قانون مدنى مقررمىدارد:
«اگر ضامن زیادتر از دین به داین بدهد، حق رجوع به زیاده ندارد، مگر در صورتىکه به اذن مضمونعنه داده باشد».
در صورتىکه مضمونعنه به ضامن در ضمان اذن دهد، ولى ضامن بیش از مقدار دین ضمانت کند و پس از ضمان، مضمونعنه به ضامن اذن دهد آنچه را ضمانت کرده به داین بپردازد، ماده فوق جارى نمىباشد، زیرا اذن مضمونعنه به ضامن به پرداخت آنچه به وسیله ضمان در گذشته مدیون شده است، همانند اذن شخص اجنبى به مدیون در تأدیه دین خود مىباشد که اذن دهنده را متعهد نمىسازد.
در پایان، یادآورى این نکته جا دارد که نقش اذن مدیون در رجوع پرداخت کننده دین به او تنها به اذن به ضمان اختصاص ندارد. به طور کلى هر کس مىتواند تعهد دیگرى را ایفا کند و اگر ایفاى تعهد دیگرى به اذن متعهد انجام گیرد تأدیه کننده، حق دارد نسبت به آنچه پرداخته به متعهد رجوع کند.
ماده 267 ق.م. در این باره مقرر مىدارد:
«ایفاى دین از جانب غیر مدیون هم جایز است اگر چه از طرف مدیون اجازه نداشته باشد، ولیکن کسى که دین دیگرى را اَدا مىکند اگر با اذن باشد حق مراجعه به او دارد و الاّ حق رجوع ندارد».
6 - اذن ولى در نکاح قبل از بلوغ
بر اساس قانون مدنى، نکاح - صغیر اعم از پسر یا دختر - قبل از بلوغ ممنوع است. اما در صورتىکه نکاح صغیر با اذن ولىّ انجام گیرد صحیح و نافذ مىباشد، خواه آنکه ولىّ خود به این امر مبادرت نماید یا به دیگرى اذن یا وکالت دهد که عقد نکاح رابراى صغیر منعقد کند.
طبق نظر مشهور فقها، پسر و یا دختر صغیر پس از بلوغ نسبت به عقد انجام شده توسط ولىّ، حق خیار ندارد. همچنین اصل لزوم و استصحاب نیز این نظر را تأیید مىکند.( با این حال برخى از فقها بر این باورند که آن دو پس از بلوغ، داراى حق خیارند.
پارهاى از فقیهان در مسئله بالا نظریه سومى را ارائه کرده و در این مورد قائل به تفصیل شدهاند.به نظر ایشان، صغیر به دلیل آن که با نکاح، نسبت به مهر و نفقه متعهد مىگردد، پس از بلوغ در قبول یا ردّ نکاح حق خیار دارد، در حالى که صغیره چنین تعهدى بر دوش نمىگیرد و در نتیجه، نکاح نسبت به او لازم مىباشد.
اذن ولىّ باید با مراعات مصلحت پسر یا دختر همراه باشد. مثلاً ولىّ نباید بدون آنکه مصلحت اقتضا کند، دختر صغیر را به کمتر از مهرالمثل شوهر دهد، یا نباید صغیر یا صغیره را به عقد کسى درآورد که به عیوبى مبتلاست که از نظر قانون مجوز فسخ عقد نکاح مىباشد و یا با وجود دو خواستگار متفاوت، نباید دختر را به کسى شوهر دهد که عرفاً شایستگى آن کمتر است. این است که تبصره ماده 1041 ق.م. اصلاحى مورخ 1370/8/14 اشعار مىدارد:
«عقد نکاح قبل از بلوغ با اجازه ولىّ و به شرط رعایت مصلحت مولّىعلیه صحیح مىباشد».
در صورتىکه ولىّ در اذن به نکاح صغیر یا صغیره مصلحت او رانادیده بگیرد، در صحت وعدم صحت عقد دو نظریه وجود دارد: گروهى از فقها، معتقدند عقد مذکور به کلى باطل است و اجازه صغیر یا صغیره پس از بلوغ موجب صحت آن نمىگردد. برخى دیگر بر این باورند که چنین نکاحى صحیح است، ولى به صورت فضولى واقع شده و موقوف بر آن است که صغیر یا صغیره پس از بلوغ آن را اجازه دهند، یا رد کند، که در صورت اجازه، عقد صحیح و در صورت رد باطل مىباشد.
قانون مدنى، به ضمانت اجراى نکاحى که در آن ولىّ مصحلت صغیر یاصغیره را در نظر نگیرد اشاره نکرده است، اما از آنجا که قانون، صحت نکاح را به رعایت مصلحت مولىعلیه مشروط کرده است، مىتوان در یافت که از نظر قانون مدنى، چنین نکاحى باطل به شمار مىآید. با این حال، این احتمال وجود دارد که صحت در ماده یاد شده، همانند بعضى موارد به کار رفته در قانون مدنى در مقابل عدم نفوذ باشد، نه بطلان، که در این صورت از نظر قانون مدنى چنین عقدى با اجازه پسر یا دختر صغیر پس از بلوغ صحیح مىباشد و قانون مدنى از نظریه دوم پیروى کرده است.
در صورتىکه ولىّ با مراعات مصلحت، دختر یا پسر صغیرى را به عقد نکاح درآورد، عقد صحیح و لازم مىباشد و کودک پس از بلوغ در اجازه یا رد نکاح، خیارندارد.
مسئلهاى که مطرح مىشود آن است که با توجه به ممنوع بودن نکاح پیش از بلوغ، اگر دختر یا پسر غیربالغى خود به نکاح اقدام کند، ضمانت اجراى عمل اوچیست ؟
پارهاى از فقها، عقد صغیر را - خواه ممیز و خواه غیر ممیز و چه براى خود و چه به وکالت از دیگرى - باطل مىدانند. زیرا براى عبارت صغیر چه در نکاح و چه در عقود دیگرى اعتبارى نمىشناسند.درمقابل برخى دیگر نکاح صغیر ممیز را باطل نمىدانند. به نظر این گروه نکاح صغیر ممیز به لحاظ اینکه دلیلى بر فقدان اراده حقوقى او وجود ندارد، در صورتىکه به اذن ولىّ انجام گیرد صحیح و نافذ و در غیر آن صورت موقوف به اجازه یا رد ولىّ مىباشد که در صورت تنفیذ ولىّ نافذ خواهد بود.
باتوجه به اینکه قانون مدنى اعمال حقوقى صغیر را غیر نافذ و نه باطل، شمرده است، به نظر مىرسد نظر قانون مدنى با عقیده اخیر موافق باشد.
7 - اذن ولىّ در نکاح دختر باکره
الف - مطالعه قوانین و رویه قضایى
قانون مدنى در ماده 1043، اذن پدر یاجد پدرى را در نکاح دختر باکره لازم شمرده است. هر چند دخالت در ازدواج دخترى که به سن بلوغ رسیده است، بر خلاف اصول و قواعد مىباشد، ولى قانونگذار براى حمایت از نهاد مهم خانواده و پیشگیرى از انحرافات اجتماعى چنین حکمى را مقرر نموده است. زیرا دختران به دلیل کمتجربگى و یا غلبه عواطف و احساسات، ممکن است بدون بررسى کافى و بدون در نظر گرفتن مصلحت خود، به ازدواجى نامناسب اقدام کنند و گرفتار هوسبازى مردان هرزه و ناپاک شوند. قانون مدنى در این حکم از نظر رایج میان فقیهان معاصر پیروى کرده است.
اعتبار اذن ولىّ در مورد نکاح دختر باکره مىباشد. از این رو پدر یا جد پدرى بر ازدواج پسرى که به حد بلوغ و رشد رسیده یا دختر ثیّبه ولایتى ندارد.
ماده 1043 ق.م. قبل از اصلاحیه سال 1361 این گونه مقرر مىداشت:
«نکاح دخترى که هنوز شوهر نکرده است، اگر چه بیش از 18 سال تمام داشته باشد، متوقف به اجازه پدر یا جدّ پدرى اوست...».
در اصلاحیه سال 1361 چون دیگر سن 18 سال، براى رشد موضوعیتى نداشت و ملاک سن ازدواج، همان سن بلوغ معین گردید، عبارت «سن 18 سال تمام» به عبارت «سن بلوغ» تبدیل گردید.
با این حال حتى پس از اصلاح سال 1361، ماده یاد شده به گونهاى تنظیم شده بود که اذن را در مورد «دخترى که هنوز شوهر نکرده است» لازم مىدانست، در حالى که در فقه ملاک لزوم اذن «باکره بودن» دختر، عنوان شده است. عبارت ماده مزبور این توهم را ایجاد مىکرد که اگر دخترى ازدواج کند، اما نکاح، مزبور پیش از ازاله بکارت به دلیلى از قبیل طلاق یا فوت شوهر منحل گردد، اذن یا اجازه ولىّ در نکاح بعدى او لازم نیست؛ هر چند این توهم با مراجعه به فقه امامیه که از منابع مهم قانون مدنى مىباشد برطرف مىگردید. اصلاحیه آبان ماه 1370 با تغییر این ماده ابهام مزبور را بر طرف ساخت و آن را این چنین تغییر داد:
«نکاح دختر باکره، اگر چه به سن بلوغ رسیده باشد، موقوف به اجازه پدر یا جد پدرى اوست...».
هر چند در ماده بالا ملاک اذن «باکره بودن دختر» ذکر شده است، ولى با توجه به مبناى فقهى آن در صورتىکه بکارت دختر به سببى غیر از نزدیکى مانند پرش، جراحى، بیمارى و مانند آن از بین رود، اعتبار اذن پدر یا جد پدرى به قوت خود باقى است.
در صورتى که بکارت دختر در اثر زنا یا شبهه زایل گردد، ولایت پدر یا جد پدرى ساقط مىشود و اذن ولىّ لازم نمىباشد. زیرا در ماده 1043 ق.م. «دخترباکره» به عنوان موضوع براى اعتبار اذن تعیین شده است. با این حال، برخى از فقها براین عقیدهاند که تنها زوال بکارت از طریق نکاح صحیح موجب سلب اعتبار اذن ولىّ مىگردد. از این رو اگر دختر از طریق شبهه یا زنا بکارت خویش را از دست دهد، هنوز در حکم باکره است و براى نکاح نیاز به ولىّ خود دارد.
نظریات عدهاى از فقیهان امامیه و همچنین رویه قضایى، نظر اول را که از قانون مدنى نیز استنباط گردید، تأیید مىکند. در ابتدا آراى متناقضى از شعب دادگاه مدنى خاص و دیوانعالى کشور صادر گردید: در دو مورد مشابه، دختر و پسرى بدون اذن پدر عقد نکاح واقع ساخته و عمل زناشویى هم انجام داده بودند که دادگاه در اثر شکایت پدر، حکم به بطلان نکاح داد. دختر و پسر یاد شده، بار دیگر بدون اذن پدر به عقد یکدیگر درآمدند و باز پدر به دادگاه شکایت کرد و ابطال عقد را درخواست نمود. دراین مورد یک شعبه دادگاه، عقد دوم را به دلیل آنکه به هنگام عقد، دختر باکره نبوده (و اذن پدر لازم نبوده است) صحیح دانست. ولى شعبه دیگر به لحاظ آنکه بکارت دختر بدون وجود عقد صحیح و از راه نامشروع زایل گردیده، به بطلان عقد دوم رأى داد. هیئت عمومى دیوانعالى کشور، پس از بررسى این موضوع در تاریخ 1363/1/29 رأى ذیل را به عنوان رأى وحدت رویه صادر کرد:
«با توجه به نظر اکثر فقها و به ویژه نظر مبارک حضرت امام -مدظله العالى- در حاشیه عروةالوثقى و نظر حضرت آیتاللَّه العظمى منتظرى که در پرونده منعکس است و همچنین با عنایت به ملاک صدر ماده 1043 قانون مدنى، عقد دوم از نظر این هیئت صحیح و ولایت پدر نسبت به چنین عقدى ساقط است و مشروعیت دخول قبل عقد از شرط صحت عقد و یا شرط سقوط ولایت پدر نیست و دخول مطلقاً (مشروع باشد یا غیر مشروع) سبب سقوط ولایت پدر مىشود. بنابراین، رأى شعبه نهم مدنى خاص، موضوع دادنامه شماره 279/9، مورخ 1359/11/28 دایر بر صحت عقد دوم، طبق موازین شرعى و قانونى صادر شده و صحیح است و این رأى براى محاکم در موارد مشابه لازم الاتباع است».ب - موارد سقوط اعتبار اذن ولى
در پارهاى ازموارد، اعتبار اذن ولىّ ساقط مىگردد ودختر باکره مىتواند بدون اذن پدر یاجد پدرى خویش اقدام به ازدواج کند. چنین ازدواجى صحیح و نافذ مىباشد. این موارد را به اختصار درپىآوریم:
1 - منع غیر موجه ولىّ:
چنانکه پیشتر به آن اشاره شد، هدف قانونگذار از معتبر دانستن اذن ولىّ در نکاح دختر باکره حفظ مصالح دختر، خانواده و جامعه مىباشد. درصورتىکه ولىّ از اختیار خویش سوءاستفاده کند و بدون دلیل یا به دلیلى غیرموجه از ازدواج دختر باکره با همسر مناسب و شایسته جلوگیرى کند، وجهى براى بقاى اعتبار اذن او نمىماند. ازاین رو قانون مدنى در ذیل ماده 1043 اعلام مىکند:
«... و هرگاه پدر یاجد پدرى بدون علت موجه از دادن اجازه مضایقه کند، اجازه او ساقط است و در این صورت، دختر مىتواند با معرفى کامل مردى که مىخواهد با او ازدواج نماید و شرایط نکاح و مهرى که بین آنها قرار داده شده، پس از اخذ اجازه از دادگاه مدنى خاص به دفتر ازدواج مراجعه و نسبت به ثبت ازدواج اقدام کند».
چنانکه از ماده بالا برمىآید، صرف اجتناب پدر از دادن اذن، بدون علت موجه، اعتبار اذن او را ساقط مىکند. در حالى که تاپیش از اصلاح ماده فوق در سال 1370، دختر باکره براى ازدواج باید به دادگاه مراجعه مىنمود و دادگاه پس از ناموجه تشخیص دادن علت منع، اذن به نکاح راصادر مىکرد.
رجوع به دادگاه و اثبات ناموجه بودن دلیل منع، برخلاف نظر فقیهان امامیه بوده و بیشتر با رأى فقهاى اهل تسنن سازگار مىباشد. قوانین برخى از کشورهاى اسلامى که متخذ ازفقه عامه مىباشد، رجوع به دادگاه را لازم دانسته است. ماده 12 قانون خانواده الجزایر مقرر مىدارد:
«لایجوز للولىّ أن یمنع من فى ولایته من الزّواج اذا رغبت فیه و کان اصلح لها و اذا وقع المنع فللقاضى أن یأذن به...».
همچنین ماده 2 قانون احوال شخصیه سوریه در این زمینه تصریح مىکند:
«الکبیرة التى اتمت السّابعة، عشرة اذا ارادت الزّواج یطلب القاضى من ولیّها بیان رأیه خلال مدّة یجدّدها له فاذا لم یعترض او کان اعتراضه غیر جدیر بالاعتبار یأذن القاضى بزواجها بشرط الکفائة».
شوراى نگهبان، به هنگام اظهار نظر در مورد اصلاحیه قانون مدنى مصوب مجلس شوراى اسلامى، ماده 1043 راکه همانند گذشته، مراجعه دختر به دادگاه و اخذ اذن را براى نکاح لازم مىشمرد، خلاف شرع تشخیص داد و در نامه مورخ 1370/6/6، خطاب به مجلس شوراى اسلامى اعلام داشت:
«الزام دختر به مراجعه به دادگاه و گرفتن اذن در صورت مضایقه ولىّ از دادن اجازه بدون علت موجه، با موازین شرع مغایر است...».
در نتیجه مجلس شوراى اسلامى، ماده بالا رابهصورتىکه ذکر گردید، اصلاح نمود.
اگر دختر بدون مراجعه به دادگاه با مرد همکفو خویش ازدواج کند، نمىتوان نکاح او را باطل دانست. در حقیقت، ثبت ازدواج و گرفتن اذن از دادگاه مدنى خاص از شرایط نکاح نبوده، عدم مراعات آن صرفاً تخلف قانونى (نه شرعى) به حساب مىآید.
2 - عدم دسترسى به ولىّ:
درصورتىکه پدر یا جد پدرى غایب بوده، به آنها دسترسى نباشد، طبق نظر فقیهان امامیه دختر مىتواند بدون اذن ولىّ با همسر شایسته و همتاى خویش ازدواج کند. ماده 1044 ق.م. اصلاحى سال 1370، به تبع فقه(39) این چنین مقرر مىدارد:
«در صورتى که پدر یا جد پدرى در محل حاضر نباشند و استیذان از آنها نیز عادتاً غیر ممکن بوده و دختر نیز احتیاج به ازدواج داشته باشد، وى مىتواند اقدام به ازدواج نماید».
3 - حجر یا فوت ولىّ:
اگر پدر یا جد پدرى دختر به علتى محجور و تحت قیمومیّت باشد، اذن شخص دیگرى مانند قیّم او لازم نمى باشد. همچنین اگر پدر یا جد پدرى دختر از دنیا رفته باشند، دختر مکلّف به کسب اذن شخص دیگرى نیست و اعتبار اذن ولىّ ساقط است. قانون مدنى، به سقوط اعتبار اذن ولىّ درصورت حجر یا فوت او اشاره نکرده است. اما تا پیش از اصلاح سال 1370، ماده 1044 ق.م. با صراحت سقوط اعتبار اذن ولىّ را در مورد حجر بیان مىکرد. این ماده با اشاره به ماده 1043 به صورت زیر تنظیم گشته بود:
«در مورد ماده قبل، اجازه را باید شخص پدر یا جد پدرى بدهد و اگر پدر یا جد پدرى دختر به علتى تحت قیمومیت باشد اجازه قیّم او لازم نخواهد بود».
در اصلاحیه سال 1370 با توجه به مبانى مسلم فقهى، ماده 1044 ق.م. باید به گونهاى تغییر مىیافت که محجور بودن ولىّ و عدم دسترسى به او هر دو، از موارد سقوط اعتبار اذن ولىّ در مورد نکاح دختر باکره، تعیین مىگردید، اما متاسفانه قانونگذار مورد محجور بودن ولىّ را حذف کرد و مسئله عدم دسترسى به ولىّ را جاىگزین آن نمود.
با این حال، در سقوط اعتبار اذن ولىّ به هنگام حجر یا فوت او، تردیدى وجود ندارد. از اینرو نویسندگان حقوقى پیش از اصلاح سال 1370، با توجه به سابقه فقهى، حکم این موضوع را استنباط مى کردند. اصول و قواعد حاکم بر قانون مدنى، آراى فقیهان امامیه و وحدت ملاک با موضوع ماده 1044 ق.م. این نظر را تأیید مىکند.
ج - ضمانت اجراى نکاح دختر باکره بدون اذن ولى
در صورتى که دختر رشیده باکرهاى بدون اذن پدر یا جد پدرى یا با وجود مخالفت او ازدواج کند، آیا ازدواج او صحیح است یا خیر؟
اگر پس از ازدواج، پدر یا جد پدرى نکاح یاد شده را تنفیذ کند، ازدواج صحیح است. زیرا، از تغییر ماده 1043 قانون مدنى که نکاح دختر بالغ باکره را موقوف به اجازه ولىّ مىداند، به خوبى مىتوان دریافت که اذن یا اجازه هرکدام تحقق یابد درصحت و نفوذ نکاح کافى مىباشد. با این حال، اگر پدر از تنفیذ چنین ازدواجى امتناع کند، در بطلان آن در فقه اختلاف نظر وجود دارد و برخى از فقیهان امامیه عقد مزبور را صحیح مىدانند.
نظریات حقوقدانان و رویه دادگاهها نیز، در این مورد متفاوت است. برخى از احکام صادره از دادگاهها مایل به صحت عقد مزبور است. مثلاً شعبه اول دادگاه مدنى خاص تهران در تاریخ 1359/3/12 در پرونده کلاسه 20/58، درخواست پدر مبنى بر اعلام بطلان عقد دخترش را که بدون اذن او انجام گرفته، مردود شناخته و به صحت عقد مذکور حکم داده است. در رأى دادگاه آمده است:
«بالأخره، پس از بررسى محتویات پرونده و اظهارات خواهان که دخترش بدون رضایت وى ازدواج کرده و اغفال شده است، باید توجه داشت اولاً: که موجبات فسخ عقدنامه چند چیز است که مورد ادعا از مصادیق هیچ یک از آنها نیست و اینکه مراجع عالى قدر رضایت پدر را در ازدواج دختر دوشیزه شرط دانستهاند، اولاً شرط صحت عقد نمىباشد بلکه، شرط کمال عقد است که جنبه اخلاقى دارد که احترام به پدر محفوظ بماند. ثانیاً: هیچ یک از کسانى که حتى اجازه پدر را شرط صحت عقد دانستهاند، ازدواج مجدد دختر رشیدهاى را که بدون اجازه پدرش به عقد مرد مورد دلخواهش در آمده، پس از مراسم عروسى و زندگى با یکدیگر براى شخص ثالثى جایز نمىداند؛ یعنى ازدواج اول را باطل اعلام نمىکنند... بنابراین ازدواج دو نفر جوان بالغ و رشید... را نمى توان باطل دانست، بلکه ازدواج آنان صحیح است...».
8 - اذن زن به شوهر در نکاح با دختر برادر یا دختر خواهر او
ازدواج مرد با دختر برادر یا دختر خواهر همسر خویش، منوط به اذن همسر است. قانون مدنى، دراین مورد اذن زن را معتبر شناخته، مقرر مىدارد:
«هیچ کس نمىتواند دختر برادر زن و یادختر خواهر زن خود را بگیرد، مگر با اجازه زن خود».
با توجه به آنکه حکم مزبور براى حمایت از همسر اول وضع شده و با توجه به مبانى فقهى این ماده، اذن و اجازه هر دو مىتوانند موجب نفوذ نکاح دوم گردند. پس اگر زوج بدون اذن از زن اول، به ازدواج با برادرزاده یا خواهرزاده او اقدام کند، نکاح او موقوف بر تنفیذ یا رد زن اول است.
عدهاى از فقها، نکاح بدون اذن را باطل مىدانند و اجازه عمه یا خاله را در تصحیح آن مؤثر نمىشناسند.
طبق نظر فقها، ازدواج با نوه خواهر یا نوه برادرزن نیز موقوف به اذن زن است. چراکه، علت حکم در هر دو مشترک مىباشد.
الف - رجوع زن از اذن خویش
اگر عمه و خاله، قبل از آن که شوهر به ازدواج دوم اقدام کند، از اذن خویش رجوع کنند، حتى اگر شوهر از رجوع او آگاه نشود، نکاح دوم نافذ نخواهد بود و به اجازه یا رد آنان موقوف مىباشد. زیرا رجوع زن اذن را مرتفع مىسازد و مورد همانند، آن خواهد بود که از ابتدا اذنى محقق نشده باشد.
در صورتى که پس از نکاح دوم زن از اذن خویش رجوع کند، رجوع در صحت و نفوذ عقد دوم تأثیرى نخواهد داشت. ممکن است، تصور شود که همانند رجوع قبل از نکاح، با رجوع اذن منتفى گشته، عقد دوم نافذ نمىباشد.
چنین تصورى، به نظر نادرست مىرسد. زیرا نکاح با وجود تمامى شرایط به طور صحیح محقق گردیده است و دلیلى نداریم که این رجوع، اثر عقدى را که قبلا محقق شده، از بین ببرد. بر فرض هم، در بقا یا زوال اثر عقد شک کنیم، بقاى آن را استصحاب مىنماییم.
دراینکه صرف رضایت عمه یا خاله کفایت مىکند یا آنکه باید رضایت ابراز گردد، یعنى، اذن محقق شود، دو احتمال وجود دارد.() اما به نظر مىرسد با توجه به اینکه قانون مدنى ملاک را اذن و نه رضایت قرار داده است و با عنایت به اینکه ملاک قراردادن رضایت که امرى غیر مضبوط است، منشأ نزاع مىگردد، باید رضایت از طریق کاشف قولى یافعلى به صورت اذن تحقق یابد.ب - شرط اسقاط حق اذن
طرح این مسئله، مناسب به نظر مىرسد که آیا عمّه و یا خاله مىتواند اعتبار اذن خویش را اسقاط نماید. به بیان دیگر، آیا زوج مىتواند در ضمن ازدواج با عمه یا خاله شرط کند که اذن ایشان در نکاح با برادرزاده یا خواهرزاده آنها ساقط گردد یا خیر؟
از آنجا که، طبق نظر فقیهان امامیه، اذن مزبور حق نبوده بلکه حکم است و حکم قابل اسقاط نمىباشد، چنین شرطى بر خلاف قانون و طبق بند 3 ماده 232 ق.م. باطل مىباشد.
شرط مىتواند در ضمن عقد به یکى از صورتهاى زیر مندرج گردد:
1 - براساس شرط در ضمن نکاح، عمه یا خاله در نکاح با برادرزاده یا خواهرزاده خویش به زوج وکالت دهد. در این فرض هر چند طبق ماده 679 ق.م. شرط وکالت در ضمن عقد لازم، مانع عزل وکیل مىگردد - از آنجا که منع عمه یا خاله از عزل وکیل در حقیقت به اسقاط حق اذن بر مىگردد - مىتوان گفت که او قادر است زوج را از وکالت عزل کند.
2 - ضمن نکاح یا عقد لازم دیگرى بر عمه یا خاله، اذن یا عدم رجوع ایشان از اذن شرط شود که خود به دو صورت مىتواند در ضمن عقد آورده شود:
اول - شرط فعل: در این فرض، چنانچه پس از عقد، عمه یا خاله از دادن اذن خوددارى نموده یا از اذن خویش رجوع کنند، رجوع تحقق مىیابد. ولى به خاطر تخلف همسر از شرط، زوج مىتواند علیه او در دادگاه اقامه دعوى کند. در اینکه آیا زوج مىتواند همسر خود را به دادن اذن از طریق دادگاه اجبار کند یا نه، برخى از فقیهان دو احتمال ذکر کردهاند.
به نظر مىرسد، اگر چه طبق ماده 237 ق.م.:
«...کسى که ملتزم به انجام شرط شده است، باید آن را به جا بیاورد و در صورت تخلف، طرف معامله مىتواند به حاکم رجوع نموده، تقاضاى اجبار به وفاى شرط را بنماید».
ولى از آنجا که رضایت اساس اذن مىباشد و اذن بدون رضایت عرفاً اذن به شمار نمىآید، اجبار عمه یا خاله به دادن اذن ممکن نیست.
دوم - شرط نتیجه: در این فرض، برخى از فقیهان بر این باورند که حتى اگر عمه یا خاله پس از عقد از اذن خویش رجوع کنند، زوج مىتواند به نکاح با دخترخواهر یا دختربرادر زن مبادرت نماید و نکاح او صحیح است.
ظاهراً اگر مقصود از درج شرط مزبور آن باشد که اذندهنده حق رجوع از اذن را ندارد و حق او نسبت به رجوع ساقط است، مىتوان گفت که چنین شرطى به علت مخالفت با قانون باطل است. اما اگر مقصود، سقوط حق اذندهنده نسبت به رجوع از اذن نباشد، شرط صحیح است و عمه یا خاله مىتوانند از اذن خویش رجوع کنند.9 - اذن دولت در ازدواج زن ایرانى با تبعه خارجى
قانون مدنى، ازدواج زن ایرانى با مرد بیگانه را موکول به اذن دولت کرده است. به این اجازه مخصوص که از طرف دولت در این موارد صادر مىشود پروانه زناشویى مىگویند. ماده 1060 ق.م. در این زمینه مقرر مىدارد:
«ازدواج زن ایرانى با تبعه خارجه در مواردى هم که مانع قانونى ندارد، موکول به اجازه مخصوص از طرف دولت است».
قانونگذار با لازم دانستن کسب اجازه از دولت در ماده فوق دو هدف را تعقیب مىکند: از یک سو، مصلحت دولت و کشور را لحاظ نموده که از این جهت وضع ماده فوق جنبه سیاسى دارد. ازطرف دیگر حمایت از حقوق و منافع زن ایرانى را مورد توجه قرار داده است. با توجه به این که اقوام و ملل مختلف از نظر روابط اخلاقى، اجتماعى، فرهنگى و آداب و رسوم، ویژگىهاى خاص خود را دارند و معمولاً اتباع ایران به ویژه زنان، آنچنان که باید، از وضعیت بیگانگان آگاه نیستند و غالباً به دست آوردن اطلاعات لازم قبل از ازدواج براى آنان مشکل یا غیر مقدور است، حمایت از زن ایرانى، ضرورت بیشترى مىیابد. قانونگذار با لازم شمردن کسب اجازه مزبور، زنان ایرانى را وا مىدارد که پیرامون موضوع بیشتر به دقت و تحقیق بپردازند.
صدور پروانه زناشویى، بر اساس شرایطى که طبق آییننامه زناشویى بانوان ایرانى با اتباع بیگانه غیر ایرانى، در جهت مصلحت زن مقرر گردیده است، انجام مىگیرد. و در صورتى که شرایط لازم احراز نگردد، پروانه زناشویى صادر نمىشود.
اذن دولت از شرایط صحت نکاح نمىباشد. و چنانچه زن ایرانى بدون پروانه زناشویى به ازدواج با تبعه خارجه اقدام کند، ازدواج او صحیح و نافذ است و دولت نمىتواند آن را ابطال کند. زیرا ماده 1060 قانون مدنى کسب اجازه از دولت را در این گونه موارد از شرایط صحت نکاح به شمار نیاورده است و لحن ماده، به گونهاى نیست که از آن بطلان ازدواجى که بدون اذن دولت انجام گرفته است، استنباط شود. روشن است، در صورتى که ازدواج مزبور شرایط قانونى صحت عقد نکاح را دارا نباشد، مثلاً زن مسلمان ایرانى با مرد غیر مسلمان خارجى ازدواج کند، نکاح باطل است.
این ازدواج، اگر چه ضمانت اجراى مدنى ندارد، ولى داراى ضمانت اجراى کیفرى است. طبق ماده 17 قانون ازدواج، مصوب 1316، هر خارجى که بدون اجازه دولت با زن ایرانى ازدواج کند، به حبس جنحهاى از یک تا سه سال محکوم خواهد شد. زن نیز در صورتى که طبق مقررات معاون جرم محسوب شود، مجازات خواهد شد.
لزوم کسب اجازه مخصوص از دولت، به نکاح زن ایرانى با مرد بیگانه اختصاص دارد و ازدواج مرد ایرانى با تبعه خارجه را شامل نمىشود. با این حال، گاهى ازدواج بعضى از مردان ایرانى با زنان بیگانه، به اعتبار شغل و سمت آنان با حیثیت، مصالح و سیاست کشور تعارض پیدا مىکند و باید سیاستگذاران کشور بر این گونه ازدواجها نیز نظارت داشته باشند. قانون مدنى در این جهت پیشبینى لازم را نموده است و مقرر مىدارد:
«دولت مىتواند ازدواج بعضى از مستخدمین و مأمورین رسمى و محصلین دولتى را با زنى که تبعه خارجه باشد، موکول به اجازه مخصوص نماید».
لازم به یادآورى است که اذن مزبور نیز شرط صحت نکاح نبوده، از مقررات کشورى مىباشد
10 - اذن صریح به وکیل در نکاح
طبق قاعده، به غیر از مواردى که منع قانونى موجود باشد، شخص مىتواند در امورى که خود نسبت به آن ولایت دارد، به دیگرى وکالت یا اذن دهد. در زمینه ازدواج، قانون مدنى به این امر تصریح کرده است. طبق ماده 1071 ق.م.:
«هر یک از مرد و زن مىتواند براى عقد نکاح وکالت به غیر دهد».
که به وحدت ملاک بین وکالت و اذن، هر یک از مرد و زن مىتواند براى عقد نکاح به شخص ثالث اذن دهد.
حال باید دید کسى که از طرف زنى در عقد نکاح وکیل یا مأذون است، مىتواند زن را به عقد خود درآورد یا خیر.
قانون مدنى، به شخص وکیل اجازه نمىدهد که موکّله را براى خود تزویج کند؛ مگر آنکه موکله به او اذن صریح داده باشد. طبق ماده 1072 قانون مدنى:
«در صورتى که وکالت به طور اطلاق داده شود، وکیل نمىتواند موکله را براى خود تزویج کند، مگر اینکه این اذن صریحاً به اوداده شده باشد».
وکالت یا اذن در نکاح، صورتهاى زیر را بر مىتابد:
الف - مقید: مانند آنکه زن به دیگرى وکالت یا اذن دهد که او را به نکاح شخص معینى درآورد. در این فرض موکل یا مأذون نمىتواند زن را به نکاح خویش درآورد. زیرا از حدود وکالت یا اذن خارج گردیده، نکاح فضولى خواهد بود. از این رو، ماده 1073 ق.م. مقرر مىدارد:
«اگر وکیل از آنچه که موکل راجع به شخص یا مهر یا خصوصیات دیگر معین کرده، تخلف کند صحت عقد متوقف بر تنفیذ موکل خواهد بود».
ب - مطلق: چنان که زن به دیگرى اذن یا وکالت دهد که او را به نکاح مردى درآورد؛ به این معنا که زن به نکاح با مرد معینى اذن یا وکالت مىدهد و نه به نکاح با تمامى مردان على البدل، و از آنجا که مستفاد از اطلاق اذن یا وکالت، تزویج به غیر مى باشد و متبادر آن است که وکیل غیر از زوجین است، مرد نمىتواند زن را به نکاح خویش درآورد.
ج - عام: در این فرض، زن به دیگرى اذن یا وکالت مىدهد که او را به عقد ازدواج هر مردى که بخواهد درآورد؛ یعنى، او در اذن یا وکالت خویش از الفاظى که دلالت بر عموم دارد مثل هر استفاده مىکند. طبق نظر مشهور فقهاى امامیه، در فرض اخیر، وکیل یا مأذون مىتواند زن را به عقد خود درآورد. زیرا موضوع وکالت امر عامى است که مىتواند هر فردى از جمله خود وکیل را شامل شود. در حالى که در صورت اطلاق اذن یا وکالت، موضوع وکالت یا اذن تعمیم ندارد و ازشخص وکیل که مخاطب موکل است منصرف مىباشد.
با توجه به صدر ماده 172: «در صورتى که وکالت به طور اطلاق داده شود...» به نظر مىرسد که، ماده مزبور ناظر به موردى که وکالت به طور عام داده شود، نمىباشد. پس در نگاه قانون مدنى، در این فرض با توجه به قول مشهور فقها، اذن صریح لازم نیست با این حال استنباط حکم این فرض از قانون مدنى دشوار است.
قانون مدنى، تنها در یک صورت به وکیل اجازه مىدهد که زن را به ازدواج خود درآورد و آن موردى است که زن به صراحت به موکل اذن دهد که مىتواند او را به نکاح خویش درآورد؛ مثل اینکه بگوید: تو وکیلى که مرا به عقد هر مردى که بخواهى حتى خودت درآورى.
11 - بقاى اذن پس از استعفاى وکیل
یکى از راههاى انحلال عقد وکالت، استعفاى وکیل است. وکیل در حقیقت با استعفا، خود را از وکالت عزل مىکند. آن گاه جاى این پرسش خواهد بود که آیا وکیل پس از استعفا مىتواندبه استناد اذن در ضمنوکالت به اقدامات خویش ادامه دهد یا خیر.
پیش از بررسى موضوع، مناسب است که به تفاوت مسئله فوق با مسئله عزل وکیل قبل از اطلاع او، توجه شود. قانون مدنى، در مورد عزل وکیل توسط موکل مقرر مىدارد:
«تمام امورى که وکیل قبل از رسیدن خبر عزل به او، در حدود وکالت خود بنماید، نسبت به موکل نافذ است».
طبق این ماده، وکیل حق دارد تا زمانى که از خبر عزل توسط موکل آگاه نشده است، به اقدامات خویش در امر وکالت ادامه دهد. منشأ حکم یاد شده، آن است که تا زمانى که وکیل از عزل آگاهى نیابد در حقیقت عزل محقق نشده و وکالت به حال خود باقى است. پس تصرفات وکیل کماکان نافذ است. اما مسئله استعفاى وکیل از این قبیل نیست. چرا که به مجرد استعفاى وکیل، وکالت منحل مىگردد، خواه موکل از آن آگاهى یابد یا به آن جاهل باشد. زیرا وکالت از عقود جایز مىباشد و در عقد جایز هر یک از طرفین مىتواند آن را در حضور و غیاب طرف عقد بر هم بزند و علم طرف دیگر شرط انحلال عقد جایز نمىباشد؛ اگر چه قانون مدنى به پیروى از فقه شیعه، مسئله عزل وکیل را قبل از اطلاع او، از این قاعده مستثنا دانستهاست.
حال به پرسش فوق برمىگردیم که با توجه به انحلال وکالت به صرف استعفا، آیا وکیل مىتواند به تصرف خویش ادامه دهد یا خیر.
قانون مدنى به این سؤال پاسخ مثبت داده است وتصرفات وکیل را در مورد وکالت نافذ دانسته است. زیرا اگرچه با استعفاى وکیل وکالت از بین رفته است، ولى او مىتواند به استناد اذن ضمنى حتى پس از آگاهى موکل و پیش از پذیرش استعفا، در مورد اذن تصرف کند.) قانون مدنى، در این باره چنین مقرر مىدارد:
«بعد از اینکه وکیل استعفا داد، مادامى که معلوم است موکل به اذن خود باقى است، مىتواند در آنچه وکالت داشته اقدام کند».
برخى از نویسندگان، علت جواز تصرف وکیل را پس از استعفا، تفاوت وکالت با سایر عقود مىدانند. به نظر ایشان مبناى حکم مزبور آن است که وکالت عقدى کامل نمىباشد، بلکه اساس آن را ایقاع و مبناى آن را اذن موکل تشکیل مىدهد.
به نظر مىرسد، با توجه به تصریح قانون مدنى به عقد بودن وکالت، مبناى حکم آن است که با وقوع عقد وکالت، موکل به طور ضمنى به وکیل در انجام مورد وکالت اذن مىدهد.در نتیجه صحت تصرفات وکیل مىتواند به وکالت و اذن ضمنى، هر دو، مستند گردد. بدین ترتیب بطلان یکى (وکالت) مستلزم بطلان دیگرى (اذن) و در نتیجه، عدم جواز تصرفات وکیل نمىباشد.عدهاى از فقها، در بقاى اذن ضمنى تردید نمودهاند. زیرا:
اولاً: اذنى که ادعا مىشود هنوز باقى است، در ضمن وکالت تحقق یافته و با فرض انحلال عقد وکالت به وسیله استعفاى وکیل، دلیلى بر بقاى اذن وجود ندارد. چرا که با انتفاى فصل، جنس نیز باقى نمىماند.
ثانیاً: هنگامى که وکالت منحل مىگردد، تمامى آثار آن منقطع مىشود. پس، چگونه مىتوان ادعا کرد که اقدامات وکیل کماکان نافذ است.
در پاسخ اشکال اول، به نظر مىرسد که مسئله مورد بحث بر مسئله جنس و فصل مبتنى نمىباشد؛ بلکه مسئله به نوع و مشخصات فردى برمىگردد. همانگونه که با از بین رفتن ویژگىهاى فردى زید، انسانیت از او مرتفع نمىشود، با رفتن وکالت، اذن منتفى نمىگردد. زیرا رخصتى که تحقق مىیابد، اگر با اوصاف معینى، از جمله عقد بودن همراه باشد، وکالت، و اگر به صورت ایقاع واقع شود، اذن نامیده مىشود، و هر کدام از آنها ویژگىها و آثار خاص خود را دارند، ولى از بین رفتن ویژگىهاى فردى یکى (وکالت) مانع نمىشود که اصل رخصت و اباحه باقى نماند. به بیان دیگر ارتفاع خاص به رفع عام نمىانجامد.
در رد اشکال دوم، کافى است یادآور شویم که اگر چه با انحلال وکالت، آثار خاص وکالت دیگر باقى نخواهد ماند، ولى آثارى که بین وکالت و اذن مشترک است به دلیل بقاى اذن ضمنى هنوز پابرجاست.
گذشته از آن، فهم عرف نیز، در این گونه موارد، نظر قانون مدنى را در مورد بقاى اذن ضمنى تأیید مىکند. زیرا متفاهم عرفى در چنین مواردى آن است که اگر چه وکالت از بین رفته، ولى اذنِ در ضمن آن باقى است.
برخى از فقیهان، براى اثبات جواز تصرف وکیل پس از استعفاى از وکالت، به استصحاب ایجاب تمسک کرده، مىنویسند:
«اختیار جواز نه فقط از این راه است، بلکه از جهت استصحاب حکمایجاب است وبطلان عقد مستلزم بطلان ایجاب نیست و دلیلى بر لزوم مقارنه قبول از براى ایجاب نیست. و همچنین رد بعد قبول، موجب حکم به بطلان آن نیست. چنان که رد اولاً ثمّ القبول نیز مانعى ندارد. پس گویا بعد از رجوع، عقد وکالت مجدداً منعقد مىشود».
به نظر مىرسد، با استعفاى وکیل دیگر ایجابى باقى نمىماند، تا بتوان آن را استصحاب کرد. مگر آنکه اذن در ضمن وکالت استصحاب شود و بر اساس بقاى اذن ضمنى به جواز تصرفات وکیل حکم کنیم که فقیه یاد شده خود صریحاً این نظر را مردود مىشمارد.
بنابراین دلیلى بر صحت نظر فوق ارائه نگردیده است.زیرا استصحاب ایجاب رد شده توجیه پذیر نیست و به صرف عبارت «گویا بعد از رجوع، عقد وکالت مجدداً منعقد مىشود» نمىتوان آن را استصحاب کرد.مسئله بقاى اذن ضمنى را، فقیهان امامیه هم در ضمن مبحث استعفاى وکیل، و نیز در دو مورد زیر مطرح کردهاند:
الف - بطلان وکالت:
با توجه به آنکه، طبق نظر برخى از فقیهان امامیه از شرایط صحت عقد وکالت منجز بودن آن مىباشد)، در موردى که وکالت به طور معلّق منعقد گردد، این موضوع مطرح است که با فرض بطلان وکالت و تحقق یافتن آنچه وکالت به آن معلق است، آیا تصرفات وکیل به استناد اذن ضمنى نافذ مىباشد؟ در اینجا نیز دو نظریه فوق در نوشتههاى فقهى دیده مىشود.
ب - رد ایجاب:
در صورتى که شخصى به دیگرى پیشنهاد وکالت دهد، یعنى ایجاب وکالت را انشا کند و او ایجاب را قبول نکند، برخى از فقها معتقدند: اگر ایجاب کننده از رد طرف ایجاب آگاه نگردد، طرف ایجاب مىتواند به استناد بقاى اذن ضمنى مورد وکالت را انجام دهد، اگر چه وکالت محقق نشده است.
البته روشن است، در صورتى که وکالت را، همانند برخى از فقها عقد ندانسته بلکه آن را از مصادیق اذن برشماریم، تردیدى نخواهد بود که اذن به حال خویش باقى است. زیرا استعفا و انصراف مأذون تأثیرى در بقاى اذن نخواهد داشت. بنابراین تصرفات وکیل به استناد بقاى اذن نافذ است
12 - اذن در توکیل
کسى که از طرف دیگرى براى امرى وکیل مىباشد، باید آن کار را خود انجام دهد و نباید به دیگرى واگذارد. زیرا موکل با توجه به شخصیت و ویژگىهاى وکیل، او را به عنوان نماینده خویش معین مىکند؛ از این رو وکیل نمىتواند در آن امر به دیگرى وکالت دهد. به علاوه با تحقق وکالت، وکیل نسبت به مورد وکالت حقى پیدا نمىکند، بلکه تنها وظیفهاى در برابر موکل عهدهدار مىشود. بنابراین حق ندارد آنچه را که موظف به انجام آن است بر دوش دیگرى بنهد.
در صورتى که موکل به وکیل اذن صریح یا ضمنى در این امر بدهد، او مىتواند بر اساس اذن، تمام یا بخشى از مورد وکالت را به دیگرى واگذار کند. از این رو ماده 672ق.م. مقرر مىدارد:
«وکیل در امرى، نمىتواند براى آن امربه دیگرى وکالت دهد، مگر اینکه صریحاً یا به دلالت قراین وکیل در توکیل باشد».
مثلاً چنانچه شخصى به دیگرى وکالت دهد که مزرعه بزرگى را اداره کند و اداره کردن آن مزرعه به تنهایى ممکن نبوده و به استخدام افراد و واگذار کردن بخشى از امور به آنان نیاز باشد، وکیل مىتواند در انجام بعضى از کارهاى مزرعه به دیگرى وکالت دهد. زیرا اینکه موکل با آگاهى از عدم توانایى وکیل، تمامى این کارها را به او وامىگذارد خود شاهد و قرینهاى است بر اینکه در توکیل به او وکالت داده است. و یا در صورتى که براى انجام بعضى از امور محول شده، به متخصص و کارشناس نیاز باشد قهراً وکیل حق دارد انجام امور کارشناسى را به کارشناس مربوط واگذار نماید.
همچنین اگر کسى دیگرى را براى امورى وکیل کند که انجام تمام یا بعضى از آن امور دون شأن وکیل باشد، از قراین درمىیابیم که او وکیل در توکیل است. مثل اینکه به شخص محترمى براى اداره خانهها و باغهاى متعددى که در شهرهاى مختلف واقع است وکالت داده شود. ناسازگارى موقعیت اجتماعى وکیل با مسافرت به شهرهاى گوناگون براى اجاره دادن املاک یا دریافت مال الاجاره، از قراین و اوضاع و احوالى است که دلالت مىکند، وکیل مىتواند انجام امور مربوط به هر شهرستانى را به نمایندهاى ویژه واگذار نماید.
اگر وکیل، از طرف موکل در توکیل مأذون نباشد و با این حال، انجام تمام یا بعضى از امور را به شخص ثالث واگذار کند، وکیل و شخص ثالث در برابر موکل مسئول مىباشند. مثلاً اگر کسى به دیگرى وکالت دهد که باغ او را اداره کند و وکیل هم انجام این امر را به شخص دیگرى واگذار کند و به دلیل مسامحه شخص ثالث در آبیارى درختان، باغ خشک شود، موکل براى جبران خسارت وارده، مىتواند به هر یک از وکیل و شخص ثالث رجوع کند. زیرا وکیل از حدود اختیارات خود تجاوز کرده، و با دادن نمایندگى به دیگرى موجب خسارت بر وى شده است.
جبران خسارت در انتها بر عهده کسى است که خسارت مستقیماً از عمل او ناشى شده است. بدین ترتیب در مثال فوق، اگر موکل به وکیل خود رجوع کرده، خسارت را دریافت کند، وى مىتواند آنچه را پرداخته است از شخص ثالث مطالبه نماید. زیرا شخص ثالث، سبب مستقیم و مباشر مىباشد. اما در صورتى که مالک با رجوع به شخص ثالث، خسارت را دریافت نماید، او نمىتواند به وکیل مراجعه کند.نتیجه گیرى
ایقاعات، دستهاى از اعمال حقوقى مىباشند که در نظام حقوقى ما اهمیت ویژهاى دارند. نقش برجسته اعمال حقوقى یک طرفه، هم چون، ابرا، طلاق، حیازت مباحات، فسخ و اعراض در تنظیم روابط
حقوقى و اجتماعى افراد غیر قابل تردید مىباشد.
نهاد حقوقى اذن، در میان اعمال حقوقى یک طرفه جاىگاه ویژهاى دارد. در این رساله سعى بر آن بود، در ضمن بررسى ماهیت حقوقى، عناصر، تقسیمات و علل زوال اذن، نقش و تأثیر آن در حقوق اموال، حقوق قراردادها، مسئولیتهاى غیرقراردادى و حقوق خانواده و نیز در تنظیم روابط اجتماعى افراد با یک دیگر مورد تحقیق و پژوهش قرار گرفته، اهمیت این نهاد حقوقى در جاى جاى حقوق مدنى و ابواب مختلف فقه تبیین گردد.
با وجود اهمیت اعمال حقوقى یک طرفه - از جمله اذن، در نظام حقوقى ما - قانون مدنى بدون تفکیک اعمال حقوقى مزبور از قراردادها، تنها به ذکر برخى از آنها در ضمن حقوق قراردادها اکتفا کرده است. قواعد عمومى مربوط به ایقاعات در قانون مدنى به خوبى تبیین نشده و بسیارى از ایقاعات، همچون اذن، فسخ و اعراض، اشارهوار در قانون مدنى آمده و اوصاف و آثار آنها جداگانه ذکر نگردیدهاست.
اذن نیز که در میان ایقاعات از اهمیت خاصى برخوردار است، در قانون مدنى جاى گاه واقعى خود را نیافته است و قانون مدنى تنها به بیان برخى از احکام و آثار آن اکتفا کرده و امتیاز آن را از نهادهاى دیگر حقوقى تبیین نکرده است. به همین جهت، قانون مدنى بارها اذن و اجازه را به جاى یکدیگر به کار مىبرد. مطالعات و تحقیقات حقوقى و فقهى نیز آن چنان که شایسته نقش مهم و فراگیر نهاد حقوقى اذن مىباشد، به شناسایى تعریف و ماهیت حقوقى، اوصاف، تقسیمات، عناصر و احکام و آثار حقوقى اذن نمىپردازد.
در این رساله، نگارنده در حد توان اندک خویش کوشید، جاى گاه مهم و نقش ارزنده نهاد حقوقى اذن را در نظام حقوقى ایران تبیین گرداند؛ ولى مسلم است چنین تحقیقى خالى از نقص و اشکال نمىباشد. امید است، با پژوهشها و تألیفات حقوقدانان و فقیهان معظم، قواعد عمومى ایقاعات، اوصاف، ارکان و آثار حقوقى هر کدام به شکل مطلوبى تنظیم گردد و نهاد حقوقى اذن جاىگاه واقعى خود را در دانش حقوق بازیابد. همچنین انتظار مىرود قانونگذار با توجه به تحقیقات و دیدگاههاى فقهى و حقوقى اندیشمندان، اصلاحات و تغییرات لازم را در قانون مدنى انجام داده، قواعد عمومى ایقاعات و ویژگىهاى هر یک را به طور مستقل از قراردادها، تبیین کند.
نوشته شده روز سه شنبه بصیری هریس احکام و اثار اذن در اعمال حقوقی 11:08