"داستان غول خودخواه"

صفحه اصلی کارگروهها >> داستانهای کوتاه  >> "داستان غول خودخواه"
mohammad mortazavi

mohammad mortazavi

در کارگروه: داستانهای کوتاه
تعداد ارسالي: 195
11 سال پیش در تاریخ: یکشنبه, دي 29, 1392 14:51

"داستان غول خودخواه"




باغی بود سبز و شاداب و پرمیوه که کودکان وقتی عصرها از مدرسه باز می گشتند گردشی در آن می کردند و روح های پاکشان به وجود این باغ شاد و خرم بود.

 

 روزی صاحب باغ که غول خودخواهی بود از سفر باز آمد و بچه ها را در آن باغ دیدو با تندی و خشونت همه را بیرون کرد، در باغ را بست و تابلویی نصب کرد که "متجاوزان به حریم باغ تحت پیگرد قانونی قرار خواهند گرفت.

 

" کودکان محروم شدند و غصه خوردند و آنگاه زمستان شد اما دنبال آن دیگر بهار در باغ نیامد، گلی نشکفت، شکوفه ای ندمید، همه چیز سرد و خشک ماند و سالها بدین منوال گذشت. یک روز، پس از چندین زمستان مستمر، غول، موسیقی شگفتی در باغ شنید و آن صدای بلبلی بود.

 

 با خود گفت انگار بهار آمده است. برجست و بیرون پرید و منظره عجیبی دید: بچه ها از حفره کوچکی به درون باغ آمده بودند و هریک بر شاخی نشسته و درختان سبز و خندان شده- تنها در یک گوشه باغ همچنان زمستان بود و کودک خردسالی که در هاله ای از نور غرق بود، زیر درخت خشک ایستاده بود و نمی توانست بالا برود.

 

 غول کودک را بر شاخه نهاد و دانست که بهار باغ به حضور آن کودکان حاصل می شود ، پس دیوارهای باغ را از میان برداشت تا کودکان بی هیچ زحمتی به باغ او درآیند. اما آن کودک خردسال نورانی را دیگر در میان بچه ها ندید. سالها گذشت و او مردی کهنسال و ضعیف شده بود.

 

 روزی بار دیگر در باغ آن کودک را دید و خوشحال شد. کودک به او گفت: چون تو روزی مرا به باغ راه دادی و بر شاخ نهادی امروز من آمده ام تو را به جائی دعوت کنم که نام آن بهشت است. روز بعد مردمان دیدند که صاحب باغ در زیر همان درخت آرمیده و جان سپرده است.



"داستان غول خودخواه" اثر اسکار وایلد


ترجمه ملخص از دکتر الهی قمشه ای

حذف ارسالي ويرايش ارسالي