ای جدا مانده زِ من
تو بخوان شعر مرا،
تاکه در آبی چشمان تو پروازکنم!
در هیاهوی زمین
فصل خوشبختی را
با نفسهای تو آغازکنم!
زمستانم..
پر از برف و یخ و آبم.. پر از حساس گنگ آدمیزادان، و صدهاردپای ناخراشیده..
در این سرمای جانفرسا، دوچشم خیس خود را روی برف میدوزم، چه فرجام غم انگیزیست وقتی که...
به قدر ذره ای از ردپای تو نمی بینم...