(گلشهر، یکی از مناطق پایین شهر و دور افتاده شهر مشهد است که در یکی از کوچه پس کوچههای آن پیرزنی وجود دارد که دو فرزند خودش را در هشت سال دفاع مقدس تقدیم اسلام کرده است.)
فرزند کوچکترم محمود در سال 46 در روستای شورآب از توابع تربت جام بدنیا آمد. او 5 بار به مناطق عملیاتی رفت و در آخرین بار در حالی که لباس سربازی به تن داشت، به درجه رفیع شهادت رسید.
محمود در روستا چند سال به درس و تحصیل مشغول بود و وقتی به مشهد آمدیم، سرش را به کار بند کرد. با شروع انقلاب و تشکیل بسیج، علی به همراه محمود به مسجد رفتند و در پایگاه بسیج محله ثبت نام کردند. از همان ابتدا در گشت های شب شرکت داشتند و در سرما و گرما نگهبانی می دادند. پس از مدتی محمود تصمیم گرفت به جبهه برود تا ندای یاری امامش را در جبهه های نبرد لبیک گوید. به مسجد محله آمد و از پایگاه مسجد موسی بن جعفر(ع) به جبهه کردستان اعزام شد.
او در عملیاتهای متعددی شرکت داشت تا اینکه سر انجام در عملیات کربلای 1 که برای آزادسازی منطقه مهران انجام شده بود، در 19 سالگی به فیض شهادت نائل آمد. همرزم وی که تا آخرین لحظات در کنار او بوده، میگفت که محمود در اثر اصابت خمپاره به شهادت رسیده است.
لباس خونی...محمود بارها از منطقه به خانه برمیگشت. اما پس از مدتی کوتاه تاب نمیآورد و دوباره راهی جبههها می شد. یک بار وقتی برای مرخصی به منزل آمده بود، دیدم که لباس محمود آغشته به خون است. علتش را از او پرسیدم، زیر لب گفت جنازه حمل میکرده، اما وقتی زیرپوش خونی و بدن زخمی او را دیدم، فهمیدم که مجروح شده و نمیخواسته که درد و ناراحتی اش را به خانواده بگوید.
ماجرای ازدواج...یک سال و نیم بعد از ازدواج و در آخرین اعزامش به جبهه، وداع تلخی با خانواده و همسرش داشت، چرا که منتظر به دنیا آمدن فرزندش بود. به ما سفارش کرد که نام فرزندش را از ائمه معصومین انتخاب کنیم و خودش به جبههها بازگشت. ما نیز نام فرزندش را علی اکبر گذاشتیم. فرزندی که پدر، هیچگاه روی زیبای او را ندید.
شهید علی امیریشش ماه بعد از خبر شهادت محمود، برادر نتوانست تاب بیاورد و قصد جبهه کرد. به او میگفتیم که بگذار یک سال از شهادت محمود بگذرد، اما علاقه زیاد او به جبهه، او را به میدانهای نبرد کشاند.
علی نیز مانند برادرش در روستای شورآب به دنیا آمد. در روستا به مکتب خانه می رفت و دیوان حافظ و قرآن را یاد گرفته بود. پس از انقلاب نیز همیشه همراه با پدر و برادر در راهپیمایی ها شرکت می کرد و در بسیج محله فعالیت داشت. او نیز از مسجد موسی جعفر(ع) به شلمچه اعزام شد. علی قبل از رفتنش، چهار دختر داشت و از به دنیا آمدن دختر کوچکش، فاطمه، فقط دوماه می گذشت.
علی در جبهه آرپی جی زن بود. پس از مدت کوتاهی که سراغش را می گرفتیم، دیدیم که هیچ خبری از او نیست. چشم انتظارش بودیم. تا پایان جنگ، منتظر ماندیم که نامش را در لیست اسیران جنگی پیدا کنیم. تمام اسیران به میهن بازگشتند، اما هیچگاه خبری از علی نبود. دیگر مطمئن شده بودیم که علی هم شهید شده است. با چشمانی منتظر و دلهایی مالامال از شوق دیدار، 12 سال را گذراندیم. تا اینکه در سال 77 علی به خانه آمد، اما از او تنها چند تکه استخوان و پلاکی را که گروههای تفحص در شلمچه یافته بودند، باقی مانده بود.
چند خصلت از شهید...علی از دوران کودکی، فردی خوش اخلاق و خوش برخورد بود. بازی کردن در کوچهها عادت او شده بود و خیلی هم از نشستن خانمها بیرون از خانه بدش میآمد. همچنین علی اهل بد دهانی نبود. با اینکه شنیدن فحش و ناسزا از کودکانی که در روستا همبازی او بودند، رفتاری عادی بنظر می آمد، اما من هیچ گاه از زبان پسرم ناسزا نشنیدم.
بی تاب برادر...علی، گچکار بود. همیشه کارش را خوب انجام می داد و همکارانش از او راضی بودند. دوستش برایمان تعریف میکرد که بعد از شهادت محمود، علی، آن علی سابق نبود. دیگر رمق کار کردن نداشت و خیلی وقتها میدیدم که هنگام کار کردن، چشمان علی از دوری برادرش گریان است. انگار روی زمین نبود و تمام فکر و ذهنش شده بود رفتن به جبهه.
پس از مدتی علی هم به جبهه رفت و خیلی زود، برادرش را در آسمان ها ملاقات کرد.
خبر شهادت...خواب پسرم را زیاد میدیدم. یکبار قبل از شهادتش، علی به خوابم آمد. او از جبهه برگشته بود و من در خانه با او گرم صحبت بودم. داشتیم با هم درد دل می کردیم که ناگهان علی به سوی آسمان پرکشید، پرواز کرد و در ابرها ناپدید شد. آن زمان فکر نمی کردم که این خواب، خبر شهادت پسرم باشد، اما بعدها فهمیدم که چه زود خوابم تعبیر شده است!
روایتی غمانگیز دایی شهیدعلی زودتر از بقیه به مشهد آمد که پیش من کار کند. اهل کار بود و در کار کم نمی گذاشت. خیلی کم صحبت می کرد و آدم ساکتی بود. به او می گفتم از سنگ صدا درمی آید، از تو صدایی در نمی آید... اما باز هم او چیزی نمی گفت!
پس از اینکه خبر شهادت برادرش را شنیده بود، می دیدم که علی در حال گریه کردن است. می گفت نمی تواند یاد محمود را فراموش کند. آخرین روزی که با هم کار می کردیم، حال و هوای خوبی نداشت و بی آنکه چیزی بگوید به خانه رفت.
شب هنگام، همسرش به در خانه ما آمد و گفت که علی فردا به جبهه می رود، ولی من باور نکردم. صبح زود به دنبال علی رفتم، اما گفتند که قبل از طلوع آفتاب با نیسان به همراه دوستانش به پادگان رفته است. در آن هوای سرد رفتم به پادگان تا او را از رفتن به جبهه منصرف کنم. او را با بلندگو چند بار صدا زدند اما خبری از او نشد. حتی وقتی بسیجی ها از پادگان بیرون می آمدند، او را ندیدم. انگار خبر داشت که می خواهم منصرفش کنم و خودش را از من پنهان می کرد که رویم را زمین نندازد! به خانه آمدم و همراه با مادر شهید به راه آهن رفتیم تا آنجا پیدایش کنیم. راه آهن شلوغ بود و هرچه گشتیم، باز هم علی را پیدا نکردیم، انگار قسمت نبود که برای آخرین بار رویش را ببینم. چرا که بعدها فهمیدم علی زودتر از من با همسر و خانواده اش، در راه آهن وداع کرده بود . می دانم که علی ما را می دید، اما من دیگر هیچ گاه او را ندیدم.
مدتی بعد علی با لباس بسیجی و با پای برهنه به خوابم آمد و در حالی که از زیرزمین بیرون می آمد، به من گفت: « مرا ببخش که بدون خداحافظی رفتم، حالا برای خداحافظی آمده ام...»
بعد از 12 سال که جنازه اش پیدا شد، همرزم علی که تا آخرین لحظات در کنار او بوده، به من گفت: «علی خط شکن بود. در حین عملیات، گلوله ای به او اصابت کرد و زخمی شد. من او را به سر شانه انداختم و زیر باران گلوله و توپ و خمپاره به عقب برگرداندم. علی هنوز زنده بود و داشت با من صحبت می کرد. دیگر توان نداشتم و علی را کنار درختی خواباندم تا کمک بیاورم. اما هرگز نتوانستم برگردم. اگر علی هنوز هم زنده بوده، به دست عراقیها افتاده است.» آن زمان عراقی ها، سر رزمندههای ایرانی را می بریدند تا پاداش بگیرند. بعد از 12 سال که استخوانهای علی برگشت، من برای تحویل جنازه علی رفتم. متوجه شدم که دست راست علی سالم باقی مانده و از بقیه فقط استخوان است که این استخوانها، سر هم نداشت. این اولین باری است که به مادر شهید میگویم پسرت سر نداشت... .