کارگروه
منتظران ظهور
این کارگروه برای عاشقان ظهور و منتظران آمدنش می باشد لذا از تمام عاشقان و منتظران ظهورش برای عضویت در این کارگروه دعوت می شود.
 

خواب یوسف (ع) و حسادت برادران

صفحه اصلی کارگروهها >> منتظران ظهور  >> خواب یوسف (ع) و حسادت برادران
سرباز گمنام

سرباز گمنام

در کارگروه: منتظران ظهور
تعداد ارسالي: 1269
11 سال پیش در تاریخ: یکشنبه, تير 23, 1392 19:21



نام حضرت یوسف ـ علیه السلام ـ فرزند یعقوب ـ علیه السلام ـ 27 بار در قرآن آمده است، و یک سوره قرآن یعنی سوره دوازدهم قرآن به نام سوره یوسف است که 111 آیه دارد و از آغاز تا انجام آن پیرامون سرگذشت یوسف ـ علیه السلام ـ می‎باشد.  





نام حضرت یوسف ـ علیه السلام ـ فرزند یعقوب ـ علیه السلام ـ 27 بار در قرآن آمده است، و یک سوره قرآن یعنی سوره دوازدهم قرآن به نام سوره یوسف است که 111 آیه دارد و از آغاز تا انجام آن پیرامون سرگذشت یوسف ـ علیه السلام ـ می‎باشد.


و داستان یوسف ـ علیه السلام ـ در قرآن به عنوان «اَحسَنُ القِصَص؛ نیکوترین داستان‎ها» معرفی شده، چنان که در آیه 3 سوره یوسف می‎خوانیم خداوند می‎فرماید:
«نَحْنُ نَقُصُّ عَلَیکَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ بِما أَوْحَینا إِلَیکَ هذَا الْقُرْآنَ؛ ما بهترین سرگذشتها را از طریق این قرآن ـ که به تو وحی کردیم ـ بر تو بازگو می‎کنیم.»
اکنون به این داستان‎ها براساس قرآن توجه کنید:
خواب دیدن یوسف ـ علیه السلام ـ
یوسف ـ علیه السلام ـ دارای یاده برادر بود، و تنها با یکی از برادرهایش به نام بِنیامین از یک مادر بودند، یوسف از همه برادران جز بنیامین کوچکتر، و بسیار مورد علاقه پدرش یعقوب ـ علیه السلام ـ بود، و هنگامی که نه سال داشت[1] روزی نزد پدر آمد و گفت:
«پدرم! من در عالم خواب دیدم که یازده ستاره و خورشید و ماه در برابرم سجده می‎کنند.»
یعقوب که تعبیر خواب را می‎دانست به یوسف ـ علیه السلام ـ گفت: «فرزندم! خواب خود را برای برادرانت بازگو مکن که برای تو نقشه خطرناکی می‎کشند، چرا که شیطان دشمن آشکار انسان است، و این گونه پروردگارت تو را بر می‎گزیند، و از تعبیر خوابها به تو می‎آموزد، و نعمتش را بر تو و بر خاندان یعقوب تمام و کامل می‎کند، همان گونه که پیش از این بر پدرانت ابراهیم و اسحاق ـ علیهما السلام ـ تمام کرد، به یقین پروردگار تو دانا و حکیم است.»[2]
این خواب بر آن دلالت می‎کرد، که روزی حضرت یوسف ـ علیه السلام ـ رییس حکومت و پادشاه مصر خواهد شد، یازده برادر، و پدر و مادرش کنار تخت شکوهمند او می‎آیند، و به یوسف تعظیم و تجلیل می‎کنند[3] و سجده شکر به جا می‎آورند.[4]
و نظر به این که یعقوب ـ علیه السلام ـ روحیه فرزندانش را می‎شناخت، می‎دانست که آنها نسبت به یوسف ـ علیه السلام ـ حسادت دارند، نباید حسادت آنها تحریک شود. از سوی دیگر همین خواب دیدن یوسف ـ علیه السلام ـ و الهامات دیگر موجب شد که یعقوب ـ علیه السلام ـ امتیاز و عظمت خاصی در چهره یوسف ـ علیه السلام ـ مشاهده کرد، و می‎دانست که این فرزندش پیغمبر می‎شود و آینده درخشانی دارد، از این رو نمی‎توانست علاقه و اشتیاق خود را به یوسف ـ علیه السلام ـ پنهان سازد، و همین روش یعقوب ـ علیه السلام ـ نسبت به یوسف باعث حسادت برادران می‎شد.
و طبق بعضی از روایات بعضی از زنهای یعقوب موضوع خواب دیدن یوسف را شنیدند و به برادران یوسف ـ علیه السلام ـ خبر دادند، از این رو حسادت برادران نسبت به یوسف ـ علیه السلام ـ بیشتر شد به طوری که تصمیم خطرناکی در مورد او گرفتند.
نیرنگ برادران حسود یوسف ـ علیه السلام ـ
یعقوب ـ علیه السلام ـ گرچه در میان فرزندان رعایت عدالت می‎کرد، ولی امتیازات و صفات نیک یوسف ـ علیه السلام ـ به گونه‎ای بود، که خواه ناخواه بیشتر مورد علاقه پدر قرار می‎گرفت، وانگهی یوسف در میان برادران ـ جز بنیامین ـ از همه کوچکتر بود و در آن وقت نه سال داشت، و طبعاً چنین فرزندی بیشتر مورد مهر و محبت پدر و مادر قرار می‎گیرد. بنابراین حضرت یعقوب ـ علیه السلام ـ بر خلاف عدالت رفتار نکرده، تا حسّ حسادت فرزندانش را برانگیزد، بلکه یعقوب مراقب بود که یوسف ـ علیه السلام ـ خواب دیدن خود را کتمان کند تا برادرانش توطئه نکنند، از سوی دیگر یوسف ـ علیه السلام ـ در میان برادران، بسیار زیباتر بود، قامت رعنا و چهره دل آرا داشت و همین وضع کافی بود که حسادت برادران ناتنی‎اش را که از ناحیه مادر با او جدا بودند برانگیزاند، بنابراین یعقوب ـ علیه السلام ـ هیچ گونه تقصیر و کوتاهی برای حفظ عدالت نداشت.
ولی برادران بر اثر حسادت، آرام نگرفتند در جلسه محرمانه خود گفتند: یوسف و برادرش (بنیامین) نزد پدر از ما محبوبترند، در حالی که ما گروه نیرومندی هستیم، قطعاً پدرمان در گمراهی آشکار است.
ـ یوسف را بکشید یا او را به سرزمین دور دستی بیفکنید، تا توجه پدر تنها به شما باشد، و بعد از آن از گناه خود توبه می‎کنید و افراد صالحی خواهید بود، ولی یکی از آنها گفت: یوسف را نکشید، اگر می‎خواهید کاری انجام دهید او را در نهانگاه چاه بیفکنید، تا بعضی از قافله‎ها او را برگیرند، و با خود به مکان دوری ببرند.[5]
آری خصلت زشت حسادت باعث شد که آنها پدرشان پیامبر خدا را گمراه خواندند، و اکثراً توطئه قتل یوسف بی‎گناه را طرح نمودند، و تصمیم گرفتند به جنایتی بزرگ دست بزنند، تا عقده حسادت خود را خالی کنند.
در روایت آمده: آن کسی که در جلسه محرمانه، برادران را از قتل یوسف ـ علیه السلام ـ برحذر داشت، لاوی (یا: روبین، یا یهودا) بود، او گفت: «به قول معروف گرهی که با دست گشاید با دندان چرا؟ مقصود ما این است که علاقه پدر را نسبت به یوسف ـ علیه السلام ـ قطع کنیم، این منظور نیازی به قتل ندارد، بلکه یوسف را به فلان چاه که در سر راه کاروانها است می‎اندازیم تا بعضی از رهگذرها که کنار آن چاه برای کشیدن آب می‎آیند، یوسف را بیابند و او را با خود به نقاط دور برند و در نتیجه برای همیشه از چشم پدر پنهان خواهد شد.
برادران همین پیشنهاد را پذیرفتند، و تصمیم گرفتند تا در وقت مناسبی همین نقشه و نیرنگ را اجرا نمایند.[6]
آری حسادت، خصلتی است که از آن، خصلت‎های زشت و خطرناک دیگر بروز می‎کند، و کلید گناهان کبیره دیگر می‎شود، بنابراین برای دوری از بسیاری از گناهان باید، حس شوم حسادت را از صفحه دل بشوییم.
نفاق و ظاهر سازی برادران، نزد پدر
برادران یوسف با نفاق و ظاهر سازی عجیبی نزد پدرشان حضرت یعقوب ـ علیه السلام ـ آمدند، و با کمال تظاهر به حق به جانبی و اظهار دلسوزی با پدر در مورد یوسف ـ علیه السلام ـ به گفتگو پرداختند تا او را یک روز همراه خودبه صحرا ببرند و در آن جا در کنار آنها بازی کند. در این مورد بسیار اصرار نمودند ولی حضرت یعقوب ـ علیه السلام ـ پاسخ مثبت به آنها نمی‎داد، آنها می‎گفتند:
«پدر جان! چرا تو درباره برادرمان یوسف ـ علیه السلام ـ به ما اطمینان نمی‎کنی؟ در حالی که ما خیرخواه او هستیم؟ فردا او را با ما به خارج از شهر بفرست، تا غذای کافی بخورد و تفریح کند و ما از او نگهبانی می‎کنیم».
یعقوب ـ علیه السلام ـ گفت: من از بردن یوسف، غمگین می‎شوم، و از این می‎ترسم که گرگ او را بخورد، و شما از او غافل باشید.
برادران به پدر گفتند: با این که ما گروه نیرومندی هستیم، اگر گرگ او را بخورد، ما از زیانکاران خواهیم بود، هرگز چنین چیزی ممکن نیست، ما به تو اطمینان می‎دهیم.
یعقوب ـ علیه السلام ـ هر چه در این مورد فکر کرد که چگونه با حفظ آداب و پرهیز از بروز اختلاف بین برادران، آنان را قانع کند راهی پیدا نکرد جز این که صلاح دید تا این تلخی را تحمل کند و گرفتار خطر بزرگتری نگردد، ناگزیر رضایت داد که فردا فرزندانش، یوسف ـ علیه السلام ـ را نیز همراه خود به صحرا ببرند. آنها دقیقه شماری می‎کردند که به زودی ساعتها بگذرند و فردا فرا رسد، و تا پدر پشیمان نشده یوسف را همراه خود ببرند.
آن شب صبح شد، آنها صبح زود نزد پدر آمدند، و با ظاهر سازی و چهره دلسوزانه به چاپلوسی پرداختند تا یوسف را از پدر جدا کنند.
یعقوب ـ علیه السلام ـ سر و صورت یوسف ـ علیه السلام ـ را شست، لباس نیکو به او پوشانید، و سبدی پر از غذا فراهم نمود و به برادران داد و در حفظ و نگهداری یوسف ـ علیه السلام ـ سفارش بسیار نمود.
کاروان فرزندان یعقوب به سوی صحرا حرکت کردند، یعقوب در بدرقه آنها، به طور مکرر آنها را به حفظ و نگهداری یوسف سفارش می‎نمود و می‎گفت: «به این امانت خیانت نکنید، هرگاه گرسنه شد غذایش دهید، و در حفظ او کوشا باشید».
یعقوب با دلی غمبار در حالی که می‎گریست، یوسف ـ علیه السلام ـ را در آغوش گرفت و بوسید و بوئید، سپس با او خدا حافظی کرد و از آنها جدا شد، و به خانه بازگشت، وقتی که آنها از یعقوب فاصله بسیار گرفتند، کینه‎هایشان آشکار شد و حسادتشان ظاهر گشت و به انتقام جویی از یوسف ـ علیه السلام ـ پرداختند، یوسف ـ علیه السلام ـ در برابر آزار آنها نمی‎توانست کاری کند، ولی آنها به گریه و خردسالی او رحم نکردند و آماده اجرای نقشه خود شدند.
آنها کنار دره‎ای پر از درخت رسیدند و به همدیگر گفتند: در همین جا یوسف را گردن می‎زنیم و پیکرش را به پای این درختها می‎افکنیم تا شب گرگ بیاید و آن را بخورد.
بزرگ آنها گفت: «او را نکشید، بلکه او را در میان چاه بیفکنید، تا بعضی از کاروانها بیایند و او را با خود ببرند».
مطابق پاره‎ای از روایات، پیراهن یوسف را از تنش بیرون آوردند، هرچه یوسف تضرع و التماس کرد که او را برهنه نکنند، اعتنا نکردند و او را برهنه بر سر چاه آورده و به درون چاه آویزان نموده و طناب را بریدند و او را به چاه افکندند.
یوسف در قعر چاه قرار گرفت در حالی که فریاد می‎زد: «سلام مرا به پدرم یعقوب برسانید.»[7]
در میان آن چاه، آب بود، و در کنار آن سنگی وجود داشت، یوسف به روی آن سنگ رفت و همانجا ایستاد.
منابع


[1] . نور الثقلین، ج 2، ص 410.
[2] . یوسف، 5 و 6.
[3] . چنان که این مطلب در آیه 100 سوره یوسف آمده است.
[4] . نور الثقلین، ج 2، ص 410.
[5] . یوسف، 8 و 9.
[6] . مجمع البیان، تفسیر صافی، جامع الجوامع و نور الثقلین، ذیل آیه 9 و 10 سوره یوسف.
[7] . تفسیر نور الثقلین، ج 2، ص 413؛ تفسیر جامع، ج 3، ص320.





حذف ارسالي ويرايش ارسالي