کارگروه
منتظران ظهور
این کارگروه برای عاشقان ظهور و منتظران آمدنش می باشد لذا از تمام عاشقان و منتظران ظهورش برای عضویت در این کارگروه دعوت می شود.
 

احتجاجات امام باقر علیه السلام

صفحه اصلی کارگروهها >> منتظران ظهور  >> احتجاجات امام باقر علیه السلام
سرباز گمنام

سرباز گمنام

در کارگروه: منتظران ظهور
تعداد ارسالي: 1269
12 سال پیش در تاریخ: یکشنبه, ارديبهشت 22, 1392 11:35









احتجاجات امام باقر علیه السلام





احتجاج آن حضرت با محمد بن منکدر از زاهدان و عابدان بلند آوازه عصر خویش

شیخ مفید در ارشاد، نویسد: شریف ابو محمد حسن بن محمد از جدم، از یعقوب بن یزید از محمد بن ابى عمیر، از عبد الرحمن بن حجاج، از ابو عبد الله امام صادق (ع) نقل کرده است که فرمود: محمد بن منکدر مى‏گفت: گمان نمى‏کردم کسى مانند على بن حسین، خلفى از خود باقى گذارد که فضل او را داشته باشد، تا اینکه پسرش محمد بن على را دیدم.


مى‏خواستم او را اندرزى گفته باشم اما او به من پند داد. ماجرا چنین بود که من به اطراف مدینه رفته بودم ساعت‏بسیار گرم مى‏بود. در آن هنگام با محمد بن على مواجه شدم. او هیکل‏مند بود و به دو نفر از غلامانش تکیه داده بود. من با خودم گفتم: یکى از شیوخ قریش در این گرما و با این حال در طلب دنیا کوشش مى‏کند. به خدا او را اندرز خواهم گفت. پس نزدیک او شدم و سلامش دادم او نیز در حالى که عرق مى‏ریخت‏با گشاده‏رویى جوابم گفت. به وى عرض کردم: خداوند کار ترا اصلاح کناد!یکى از شیوخ قریش در این ساعت و با این حال براى دنیا کوشش مى‏کند!به راستى اگر مرگ فرا رسد و تو در این حال باشى چه مى‏کنى؟او دستان خود را از غلامانش برگرفت و به خود تکیه کرد و گفت: به خدا سوگند اگر مرگ من در این حالت فرا رسد مرگم فرا رسیده در حالى که من به طاعتى از طاعات الهى مشغولم. در حقیقت من با این طاعت مى‏خواهم خود را از تو و از دیگران بى‏نیاز کنم. بلکه من هنگامى از مرگ باک دارم که از راه برسد در حالى که من مشغول به یکى از معاصى الهى باشم.


محمد بن مکندر گوید: گفتم: «خدا ترا رحمت کند!مى‏خواستم اندرزت گفته باشم اما تو به من اندرز دادى‏».


کلینى در کافى، مانند همین روایت را از على بن ابراهیم، از پدرش و محمد بن اسماعیل، از فضل بن شاذان و هم او، از ابن ابى عمیر، از عبد الرحمن بن حجاج، از امام صادق (ع) نقل کرده‏اند.


نگارنده: معناى سخن محمد بن منکدر که گفته بود: «مى‏خواستم اندرزت گفته باشم ولى تو به من اندرز دادى‏»این است که وى همچون طاووس یمانى و ابراهیم ادهم و. . . از متصوفه بود و اوقات خود را به عبادت سپرى مى‏کرد و دست از کسب و کار شسته بود و بدین سبب خود را سربار مردم کرده بود. و بار زندگى خود را بر دوش مردم نهاده بود او مى‏خواست امام باقر (ع) را نصیحت کند که مثلا شایسته نیست آن حضرت در آن گرماى روز به طلب دنیا برود. امام (ع) نیز بدو پاسخ مى‏دهد که: بیرون آمدن وى براى یافتن رزق و روزى است تا احتیاج خود را از مردمان ببرد که این خود از برترین عبادات است. اندرزى که این سخن براى ابن منکدر داشت این بود که وى در ترک کسب و کار و انداختن بار زندگیش بر دوش مردم و اشتغالش به عبادت راهى خطا در پیش گرفته است. به همین جهت‏بود که ابن منکدر گفت: «مى‏خواستم اندرزت گفته باشم. . . »


بنابر همین اصل است که از صادقین (ع) دستور اشتغال به کسب و کار و نهى از افکندن بار زندگى بر دوش دیگران صادر شده است. از آنان همچنین روایت‏شده است که اگر کسى به عبادت خداى پردازد و شخص دیگرى در پى کسب و کار روانه شود، عبادت این شخص اخیر بالاتر و برتر از آن دیگرى است. امام صادق (ع) از پیامبر (ص) نقل کرده است که فرمود: «ملعون است ملعون است کسى که خود را سربار مردمان قرار دهد».


احتجاج آن حضرت با نافع بن ازرق یکى از سران خوارج

این نافع کسى بود که فرقه ازارقه خوارج بدو منتسب مى‏شد. شیخ مفید در ارشاد مى‏نویسد: در اخبار و روایات آمده است که نافع بن ازرق به محضر محمد بن على حضور یافت و در برابر آن حضرت نشست و از وى درباره مسائل حلال و حرام پرسش کرد. آن حضرت در ضمن پاسخهایى که به سؤالات نافع مى‏داد، فرمود: به خوارج بگو براى چه جدایى از امیر مؤمنان (ع) را روا (حلال) شمردید در حالى که خود فراروى آن حضرت و در راه اطاعتش خونهایتان را ریختید و با مدد دادن به او به خداوند نزدیک گشتید؟آنان پاسخ مى‏دهند: او در دین خدا حکم بود. پس به آنان جواب ده که خداوند در شریعت پیامبرش (ص) دو حکم تعیین کرده و فرموده است: «فابعثوا حکما من اهله و حکما من اهلها ان یریدا اصلاحا یوفق الله بینهما (1) » و نیز رسول خدا (ص) سعد بن معاذ را در میان یهود بنى قریظه حکمیت داد، خداوند نیز داورى سعد را تایید کرده، آیا نمى‏دانستید امیر مؤمنان (ع) به حکمین دستور داد تا مطابق قرآن حکم دهند و از آن تجاوز نکنند و بر رد حکمى که مخالف احکام قرآن بود شرط کرد. و هنگامى که خوارج بدو گفتند کسى را حکم خود قرار دادى که علیه تو حکم مى‏کند پاسخ داد: «من هیچ مخلوقى را حکم نگرفته‏ام بلکه کتاب خدا را به حکمیت‏برگزیده‏ام‏». با این حساب اگر خوارج در این بدعت‏خود قصد بهتان نداشتند براى گمراه دانستن کسى که قرآن را به حکمیت گرفته و احکام مخالف با آن را مردود دانسته است چه دلیل مى‏یابند؟!نافع بن ازرق گفت: به خدا سوگند این سخنى بود که هرگز نشنیده بودم و به اندیشه‏ام راه نیافته بود و سخن حق همین است.


احتجاج آن حضرت با عبد الله بن نافع بن ازرق یکى دیگر از خوارج

کلینى در کافى نقل مى‏کند که: عبد الله بن ازرق مى‏گفت اگر من واقعا مى‏دانستم در روى زمین کسى هست که مرکبها مرا بدو رساند و او با استدلال به من ثابت کند که على نهروانیان را کشته و در این باب در حق آنها ستم نکرده است، هر آینه به نزد او مى‏شتافتم. به او گفته شد: اگر کسى از فرزندان او پاسخگوى این پرسش باشد به نزد او مى‏روى؟نافع سؤال کرد: مگر در میان فرزندان او دانشمندى هست؟گفتند: همین پرسش اولین نشانه نادانى تو است. آیا مى‏شود در میان آنان دانشمندى نباشد؟!پس عبد الله با عده‏اى از پیروان بزرگ خویش عزم حرکت کرد و به مدینه آمد و از امام باقر (ع) اجازه ورود خواست. به آن حضرت گفتند: عبد الله نافع است. فرمود: او با من چه کار دارد؟در حالى که هر صبح و شب از من و پدرم بیزارى مى‏جوید؟ابو بصیر پاسخ داد: فدایت‏ شوم این مرد مى‏گوید اگر بدانم در روى زمین کسى هست که مرکبها مرا به سوى او ببرند (امکان دسترس به او باشد) و با دلیل به او ثابت کند که على نهروانیان را کشته و در این باره مرتکب ظلم و ستم نشده، هر آینه به نزد او خواهد شتافت. امام (ع) پرسید: آیا به نظر تو این مرد به قصد مناظره آمده است؟ابو بصیر گفت: آرى. حضرت به غلام خود فرمود: اى غلام بیرون شو و بار او را بگشا و بگو فردا بدین‏جا بیا. چون صبح فرا رسید، عبد الله همراه با بزرگان اصحاب خود در آنجا حاضر شد. امام باقر (ع) نیز به دنبال همه فرزندان مهاجران و انصار فرستاد و آنان را جمع کرد و به سوى مردم آمد و به آنان روى کرد، گویى پاره‏ اى از ماه بود، آنگاه به سخنرانى ایستاد و خداى را حمد و ثنا گفت و بر پیامبرش (ص) درود فرستاد و سپس فرمود: ستایش خداوندى راست که ما را به نبوت خویش جامه کرامت ارزانى کرد و به ولایت‏خویش مخصوصمان داشت. اى فرزندان مهاجران و انصار! هر کس از شما که منقبت و فضیلتى از على بن ابى طالب به یاد دارد برخیزد و آن را بیان کند. پس هر یک از حاضران برخاسته فضیلتى درباره آن حضرت بیان کردند.


عبد الله بن نافع گفت: من این مناقب را بهتر از ایشان مى‏دانم اما على پس از پذیرش حکمیت، کافر شد. نقل مناقب تا آنجا ادامه یافت که به حدیث‏ خیبر رسیدند که رسول خدا (ص) در آن فرموده بود: «فردا پرچم را به دست مردى خواهم سپرد که خدا و رسول را دوست مى‏دارد و خدا و رسول نیز او را دوست مى‏دارند او هجوم آورنده ‏اى است که هیچ ‏گاه نمى‏گریزد و از میدان عقب نمى‏نشیند مگر آنکه خداوند به دست او پیروزى را نصیب ما کند».


امام باقر (ع) از عبد الله بن نافع پرسید: درباره این حدیث چه مى‏گویى؟پاسخ داد: این حدیث درست است و در آن تردیدى نیست اما على پس از این به کفر گرایید. امام (ع) فرمود: مادرت به عزایت نشیند به من بگو آیا خداوند عزوجل در روزى که على را دوست مى‏داشت مى‏دانست که او نهروانیان را مى‏کشد یا نه؟عبد الله گفت: اگر بگویم نه، کافر شده‏ام، پس پاسخ داد: آرى مى‏دانسته است. امام (ع) فرمود: آیا خداوند على را بدان خاطر که اطاعتش را مى‏کرده دوست داشته است ‏یا به خاطر نافرمانیش؟عبد الله بن نافع گفت: به خاطر فرمانبرداریش. پس امام باقر (ع) به او فرمود: پس برخیز که شکست‏ خوردى. عبد الله برخاست در حالى که این آیه را تلاوت مى‏کرد: تا وقتى که رشته سپید از رشته سیاه، شب از صبح براى شما نمایان گردد (2) . به درستى خداوند مى‏داند که رسالتش را در کجا قرار دهد.


احتجاج امام باقر (ع) با قتادة بن دعامه بصرى

ابن حجر در کتاب تهذیب التهذیب از قتاده نام برده و در حفظ و فقاهت و. . . از او تمجید کرده است. شیخ کلینى در کافى به نقل از ابو حمزه ثمالى روایت کرده است که: در مسجد رسول خدا (ص) نشسته بودم که مردى به سویم آمد و سلام داد و پرسید اى بنده خدا کیستى؟گفتم: از اهالى کوفه هستم، با من چکار دارى؟پرسید: آیا محمد بن على (امام باقر (ع) ) را مى‏شناسى؟گفتم: آرى، اگر حق و باطل را مى‏دانى با او چکار دارى؟گفت: اى کوفیان شما طاقت ندارید، اگر ابو جعفر را دیدى به من خبر ده. هنوز کلامش تمام نشده بود که ابو جعفر آمد. عده‏اى از مردم خراسان و نیز گروهى دیگر اطراف آن حضرت را گرفته بودند و درباره مناسک حج از وى سؤال مى‏کردند. امام (ع) آمد و در جایگاه خود نشست. آن مرد نیز در نزدیک آن حضرت جاى گرفت. من در جایى نشستم که سخنان آنان را بشنوم. اطراف امام عده‏اى نشسته بودند. وقتى هر یک کار خود را انجام دادند و رفتند، امام رو به آن مرد کرد و پرسید: تو کیستى؟پاسخ داد: من قتادة بن دعامه بصرى هستم. امام پرسید: تو فقیه بصریان هستى؟گفت: آرى. امام گفت: واى بر تو اى قتاده!خداوند مردمى را آفرید و براى آنان حجتهایى قرار داد. آنان ستونهایى در زمینش هستند و به اجراى فرمانهاى خداوند قائمند. آنان در علم خداوند برگزیدگانند. پیش از خلقت آنان را برگزید و ایشان از جانب راست عرش او سایه‏بانند. قتاده دیرى خاموش ماند. سپس گفت: خداوند ترا نیکو گرداند!به خدا سوگند من رویاروى فقها و ابن عباس نشستم اما قلبم در برابر هیچ یک از آنان چنان که در برابر تو به اضطراب افتاده است، به ناآرامى و اضطراب دچار نگشته بود.


امام (ع) به او گفت: مگر نمى‏دانى کجایى؟تو اینک در برابر خانه‏هایى هستى که خداوند اجازه داده در آنها نام مقدسش بلندى گیرد و یاد شود، در این خانه‏ها مردانى شامگاهان و صبحگاهان او را تسبیح مى‏کنند. کسانى که هیچ سوداگرى و داد و ستدى آنان را از یاد خدا و اقامه نماز و دادن زکات غافل نمى‏سازد. تو چنینى و ما همان کسانیم که خداوند چنین توصیفشان کرده است.


قتاده بر آن حضرت گفت: به خدا راست گفتى. خدا مرا قربانت کند آن خانه‏ها سنگى و گلین نیستند. سپس گفت: درباره حکم‏«پنیر»مرا آگاه کن. امام تبسمى کرد و فرمود: آیا پرسشهایت درباره این مسائل است؟قتاده پاسخ داد: حکم آن را فراموش کرده‏ام. امام پاسخ داد: اشکالى در آن نیست. قتاده گفت: اگر از آن بوى مرده احساس شده باشد؟امام گفت: اشکالى در آن نیست. زیرا هیچ رگ و استخوانى ندارد و خونى در آن نیست. بلکه از میان سرگین و خون بیرون مى‏آید. سپس فرمود: بو و نسیم به منزله مرغى مرده است که از آن تخمى بیرون آمده باشد، آیا آن تخم را مى‏خورى؟قتاده گفت: نه مى‏خورم و نه به کسى مى‏گویم بخورد. امام (ع) پرسید: چرا؟گفت: چون این تخم از جوجه مرده‏اى به دست آمده است. امام (ع) گفت: اگر این تخم را مراقبت کنى و از آن جوجه‏اى به دست آید آیا آن جوجه را مى‏خورى؟گفت: آرى. امام پرسید: پس چه چیز آن تخم را بر تو حرام کرده بود و این جوجه را حلال؟سپس فرمود: بوى مرده هم مانند تخم است، پنیر را از بازار مسلمانان و از نمازگزاران بخر و درباره آن تحقیق مکن، مگر آن که کسى درباره آن چیزى به تو بگوید.


احتجاج آن حضرت با عبد الله بن معمر لیثى درباره متعه

در کتاب کشف الغمة به نقل از کتاب نثر الدرر نوشته آبى آمده است: روایت‏شده که عبد الله بن معمر لیثى به امام باقر (ع) گفت: به من خبر رسیده که شما به (جواز) متعه فتوا داده‏اید؟امام فرمود: خداوند در قرآن آن را روا شمرده و پیامبر (ص) نیز آن را سنت گزارده است و یارانش هم بدان عمل کرده‏اند. عبد الله گفت: عمر از متعه نهى کرده بود. امام فرمود: تو بر سخن دوستت (عمر) باش و من هم بر سخن رسول خدا (ص) مى‏مانم. عبد الله گفت: آیا تو خوشحال مى‏شوى از این که زنانت چنین کارى کنند؟ امام (ع) فرمود: اى احمق زنان را یاد نکرده است. کسى که در قرآن متعه را حلال کرده و آن را مجاز دانسته است از تو و از کسى که خود را به زحمت انداخت و آن را نهى کرد غیرتمندتر است. بلکه آیا تو خوشحال مى‏شوى که یکى از محارم تو در عقد نکاح مردمانى بیکاره و نادان از اهالى مدینه درآیند؟گفت: خیر. فرمود: پس چرا حلال خدا را حرام مى‏شمرى؟عبد الله گفت: حرام نمى‏شمرم، اما چنین کسى در خور و در شان من نیست. امام فرمود: خداوند کردار او را پسندیده مى‏داند و بدو تمایل مى‏کند و حورى را به همسرى او در مى‏آورد آیا تو از کسى که خداوند به او رغبت دارد تنفر دارى و از روى تکبر از کسى که همتا و هم شان حور بهشتى است استنکاف مى‏ورزى؟ آنگاه عبد الله خندید و گفت: گمان نمى‏کنم سینه‏هاى شما جز رستنگاه درختان علم جایگاه دیگرى باشد. میوه‏هاى این درختان از آن شما و برگهایشان از آن مردمان است.


دوم، حلم: در کتاب مناقب آمده است: مردى از اهل کتاب به آن حضرت گفت: تو بقر (گاو) هستى؟امام گفت: خیر من باقر هستم. گفت: تو فرزند زنى آشپز هستى. امام گفت: آشپزى حرفه او بوده است. مرد گفت: تو فرزند زنى سیاه چرده زنگى و بدکارى هستى. امام پاسخ داد: اگر چنین که تو مى‏گویى بوده، خداوند او را بیامرزد اگر تو دروغ مى‏گویى خداوند ترا بیامرزد.


سوم، تسلیم امر خدا بودن: ابو نعیم در کتاب حلیة الاولیاء نقل کرده است: «محمد بن على (امام باقر) (ع) مى‏گفت: از خداوند آنچه را که دوست داریم درخواست مى‏کنیم پس هنگامى که چیزى را که نمى‏پسندیم حادث مى‏شود با خداوند عزوجل در آنچه که او دوست داشته است مخالفت نمى‏کنیم‏».


چهارم، جود و بخشش: شیخ مفید در ارشاد مى‏نویسد: آن حضرت با آن ویژگیهاى علمى و بزرگى و ریاست و اقامت که توصیف کردیم به جود در میان خاصه و عامه مشهور بود و با وجود کثرت عیال و وضعیت متوسط مالیش در کرم و بزرگوارى و احسان به همگان معروف بود. شریف ابو محمد حسن بن محمد از جدم، از ابو نصر از محمد بن حسین، از اسود بن عامر، از حنان بن على از حسن بن کثیر روایت کرده است که گفت: از نیازمندى خود و بى‏وفایى دوستانم در نزد آن حضرت گلایه کردم، امام (ع) فرمود: چه بد برادرى است کسى که در هنگام توانگرى تو را در نظر دارد و به هنگام تنگدستى رابطه‏اش را با تو قطع مى‏کند. آنگاه به غلامش فرمود: کیسه‏اى بیاور. در آن کیسه هفتصد درهم بود و فرمود: این را خرج کن و چون تمام شد مرا آگاه کن.


شیخ مفید همچنین مى‏نویسد: محمد بن حسین از عبد الله بن زبیر از عمرو بن دینار و عبد الله بن عمیر روایت کرده است که آن دو گفتند: ما هیچ گاه به دیدار محمد بن على نرفتیم جز آنکه نفقه و صله و پوشش ما را مى‏داد و مى‏گفت: این را پیش از آنکه به ملاقات من آیید براى شما آماده کرده بودم.


شیخ مفید مى‏گوید: ابو نعیم نخعى از معاویه بن هشام، از سلیمان بن دمدم روایت کرده است که گفت: ابو جعفر محمد بن على، پانصد تا ششصد و تا هزار درهم به ما مى‏داد و هیچ گاه از دادن صله به برادران و امیدواران و کسانى که به نزدش مى‏آمدند، خسته نمى‏شد.


در کتاب مطالب السؤول به نقل از حافظ عبد العزیز بن اخضر جنابذى در کتاب معالم العترة آمده است: سلمى کنیز امام باقر (ع) روایت کرده است که برادران و دوستان امام باقر (ع) وقتى به نزد آن حضرت مى‏آمدند از پیش وى خارج نمى‏شدند مگر آنکه به آنان غذایى گوارا مى‏خوراند و لباسى نیکو بدیشان مى‏پوشانید و پولى به آنان مى‏بخشید. من درباره برخى از این کارها به او تذکر مى‏دادم اما آن حضرت مى‏فرمود: اى سلمى!بعد از انجام خوبى‏ها و وجود دوستان، در دنیا امیدى نیست. در روایت مطالب السؤول چنین آمده است: من به آن حضرت سخنانى مى‏گفتم تا از این رفتارش بکاهد اما ایشان مى‏فرمود: اى سلمى!دنیا جز به دیدار برادران و بخشش به آنها و انجام خوبیها، نیکو و خوشایند نیست.


پنجم، کثرت صدقات: صدوق در کتاب ثواب الاعمال از امام صادق (ع) روایت کرده است: پدرم از دیگر افراد خانواده‏اش مال کمتر و در مقابل، مخارج بیشترى داشت. او در هر جمعه یک دینار صدقه مى‏داد و مى‏گفت: صدقه در روز جمعه دو چندان مى‏شود همان گونه که خود روز جمعه بر روزهاى دیگر فضیلت‏بیشترى دارد.


ششم، شکوه و هیبت در دلها: در مناقب از ابو حمزه ثمالى نقل شده است: «چون سالى که ابو جعفر محمد بن على (ع) در آن حج کرد، فرا رسید. هشام بن عبد الملک او را دید که مردم به سویش مى‏شتافتند. عکرمه پرسید: این مرد کیست؟بر چهره‏اش نشان درخشان علم و دانش نقش بسته است. باید او را امتحان کنم. اما وقتى رو به روى امام قرار گرفت از ترس به لرزه افتاد و از عمل خود پشیمان شد و گفت: اى فرزند رسول خدا (ص) من در مجالس بسیارى، رویاروى کسانى مانند ابن عباس و غیر او نشسته‏ام، اما هیچ گاه حالتى که اکنون مرا فرا گرفته است، درنیافته بود. امام باقر (ع) به او فرمود: واى بر تو اى بنده شامیان!تو پیشاروى خانه‏هایى هستى که خداوند اجازه داده در آنها نام پاکش بلندى گیرد و یاد شود.


پى‏نوشت‏ها:


1 - نساء / 35: . . . از طرف کسان مرد و کسان زن داورى برگزینید که اگر خواستار اصلاح باشند خدا ایشان را بر آن موفقیت‏بخشد.


2 - بقره / 187: حتى یتبین لکم الخیط الابیض من الخیط الاسود من الفجر.


کتاب: سیره معصومان، ج 5، ص 19


نویسنده: سید محسن امین


ترجمه: على حجتى کرمانى



حذف ارسالي ويرايش ارسالي