می گویندغروب جمعه که آدم دلش گرفته و بهانه بی کسی می گیرد- همان غروبی که آدم از بهشت رانده شد- و -همان غروبی که شیعه دلشکسته ازپایان صبح انتظاراست وسر گشته ی هجران یار -... نمی داند چه کند وچه بگوید ! نه کلامش سروسامان دارد و نه قلمش ! همه چیزو همه کس دم از جنون میزنند وشاید هم شیدایی ...! بیاداین شعرافتادم " ...گاهی دلم برای خودم تنگ میشود "*
ولی دیدم برای چون منی همیشه این گونه نیست....
... وانسان روسیاه دلش برای خودش هم تنگ نمی شود.
به مدد این شعرمولانا " هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش "
این چند بیت شکسته را نگاشتم ...
آخرکلام که صحبت از" قرارعاشقی " شد.همه نمی شود ها میشود شد ...!
قرار عاشقی !
دلم گهی برای خود تنگ نمی شود چرا ؟ واین دل سیاه من سنگ نمی شود چرا ؟
زخویشتن بریده ام به نا کجا رسیده ام ! و پای رفتن دلم لنگ نمی شود چرا ؟
به غمزه ای زیک نگه اسیر دلبری شدم زحسن روی او دلم رنگ نمی شود چرا ؟
و ازنسیم کوی او چو بید درسماع دل ! واین جنون بی کسی ننگ نمی شود چرا ؟
اسیر مصر تن منم و عقل و دیده درعجب که نیل آبی دلم گنگ** نمی شود چرا ؟
زنیش خار و خس به ره نه پای رفتنم بود وهیچ عاشقی به ره لنگ نمی شو د چرا؟
بهارشد نگار کو؟ به دل نسیم یارکو؟ بهار من خزان دل رنگ نمی شود چرا؟
نه حرف دل تمام شد نه غصه ها زدل برون قافیه ها به شعرمن تنگ نمی شود چرا؟
اگر شود سرای دل حریمت ای نگار من
چه این قرار عاشقی قشنگ می شود خدا!!*** شعر : محسن اولیائی