یک هفته بود کارتهای عروسی روی میز بودند.هنوزتصمیم نگرفته بود چه کسانی را دعوت کند.لیست مهمانها و کارهای عروسی ذهنش را پر کرده بود...
برای عروس مهم بود که چه کسانی حتما در عروسی اش باشند.از اینکه دایی سعیدش سفر بود و به عروسی نمی رسید دلخوربود...
کاش می آمد...خیلی از کارت ها مخصوص بودند.مثلا فلان دوست و فلان رئیس...خودش کارتها را می برد با همسرش!سفارش هم میکرد که حتما بیایند...
اگر نیایید دلخور میشوم.دلش می خواست عروسی اش بهترین باشد.همه باشند و خوش بگذرانند.تدارک هم دیده بود." ارگ و دیگر ابزارها"حتما باید باشند،خوش نمی گذرد بدون آنها.شیشه های مشروب را سفارش داده ام خدا کند تا فردا آماده شوند
بهترین تالار شهر را آذین بسته ام.خوبی این تالار این است که کاری ندارند مجلس مختلط باشد یا جدا.چند تا ازدوستانم که خوب میرقصند حتما باید باشند تا مجلس گرم شود. آخر شوخی نبود که. شب عروسی بود...
همان شبی که هزار شب نمیشود.همان شبی که همه به هم محرمند.همان شبی که وقتی عروس بله میگوید به تمامی مردان داخل تالار که نه به تمام مردان شهر محرم میشود این را از فیلم هایی که در فضای سبز داخل شهر میگیرند فهمیدم...
همان شبی که فراموش میشود عالم محضر خداست.آهان یادم آمد.این تالار محضر خدا نیست تا می توانید معصیت کنید.همان شبی که داماد هم آرایش میکند. همه و همه آمدند حتی دایی سعید
و.....اما.....................کاش امام زمانمان"عج" بود.حق پدری دارد بر ما...
مگر میشوداو نباشد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟عروس برایش کارت دعوت نفرستاده بود،اما آقا آمده بود.به تالار که رسید سر در تالار نوشته بودند:
(ورود امام زمان"عج" اکیدا ممنوع!)
دورترها ایستاد و گفت: دخترم عروسیت مبارک ولی ای کاش کاری میکردی تا من هم می توانستم بیایم....مگر میشود شب عروسی دختر پدر نیاید.من آمدم اما..گوشه ای نشست و دست به دعا برداشت و برای خوشبختی دخترک دعا کرد....
یا صاحــــــــب الــــــــــــــــزمان شـــــــــرمنده ایم...