آه از آن ساعتی که با تن چاک چاک
نهادی ای تشنه لب صورت خود روی خاک
تنت به سوز و گداز تو گرم راز و نیاز
سوی خیام حرم دو چشم تو مانده باز
آه از آن ساعتی که با تن چاک چاک
نهادی ای تشنه لب صورت خود روی خاک
آمده از خیمه گه خواهر غم دیده ات
دیدو که شمر از جفا نشسته بر سینه ات
آه از آن ساعتی که با تن چاک چاک
نهادی ای تشنه لب صورت خود روی خاک
گفتو بده مهلتی تا برسم بر سرش
برادرم تشنه است مبر سر از پیکرش
آه از آن ساعتی که با تن چاک چاک
نهادی ای تشنه لب صورت خود روی خاک