اگر روزی تهدیدت کردند بدان در برابرت ناتوانند!
اگر روزی خیانت دیدی بدان قیمتت بالاست!
اگر روزی ترکت کردند بدان با تو بودن لیاقت میخواهد!
(دکتر شریعتی)
زندگی را دور بزن و آن گاه که بر تارک بلند ترین
قله ها رسیدی، لبخند خود را نثار تمام سنگریزه
هایی کن که پایت را خراشیدند!
(ما زمانی ب فکر خدایمان می اُفتیم که دلمان ترکی بردارد.*)
روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت.
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان
اینگونه میگفت:"می آید":من تنها گوشی هستم که غصه هایش را
میشنود.ویگانه قلبی ام که درهایش را در خود نگه میدارد.
و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.
فرشتگان چشم به لبهایش دوختند،گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن
گشود:با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست.
گنجشک گفت:"لانه کوچکی داشتم،آرامگاه خستگی هایم بود
و سر پناه بی کسی ام.
تو همان را هم از من گرفتی.سکوتی در عرش طنین انداز شد.
این طوفان بی موقع چه بود؟چه میخواستی از لانه ی محقرم؟
کجای دنیا را گرفته بود؟سنگینی بغض راه کلامش را بست.
فرشتگان همه سر به زیر انداختند.خدا گفت:"ماری در راه لانه ات بود.
خواب بودی.باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند.آنگاه تو از کمین مار پر گشودی
گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.خدا گفت:"و چه بسیار بلاها که به
واسطه ی محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخواستی."
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود.
ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت.های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.*