جنازه اش را از طناب دار جدا کرد

صفحه اصلی کارگروهها >> روانشناسی مردان  >> جنازه اش را از طناب دار جدا کرد
سجاد  رحیمی

سجاد رحیمی

در کارگروه: روانشناسی مردان
تعداد ارسالي: 5
12 سال پیش در تاریخ: جمعه, شهريور 17, 1391 15:53


تصویر اول؛ وقتی به کارخانه نساجی رسیدم دو ساعتی می شد که جنازه اش را از طناب دار جدا کرده بودند. کسی، شاید یکی از همکارانش بالاخره تاکسی گرفت و او را به بیمارستان رساند. همه می دانستیم که مرده است. سرش تقریباً از بدنش جدا شده بود و تنها به نسوج گردنش وصل بود. اما همکارش اصرار داشت که او را به بیمارستان برساند.


من اطراف سوله یی خالی که کارگر چهل ساله نساجی خود را حلق آویز کرده بود با تک و توک کارگرانی که از تعدیل نیرو باقی مانده بودند صحبت می کردم. این کارگران را پس از تعطیلی کارخانه نگه داشته بودند تا از ابزار تولید محافظت کنند اما شش ماهی می شد که هیچ حقوقی به آنها پرداخت نکرده بودند. ماجرا به اردیبهشت سال 83 باز می گردد. دقیقاً وقتی که ته مانده های صنایع نساجی یکی پس از دیگری نابود می شدند.


این صنایع قرار نبود تولید داشته باشند چون قیمت پارچه های چینی که از طریق قاچاق وارد کشور می شدند از قیمت مواد اولیه تولید پارچه یعنی نخ ارزان تر بودند. مشخص بود که تولید سودی ندارد و این کارخانه ها باید تعطیل شوند. اما دولت نمی خواست هزینه اخراج هزاران کارگر نساجی را متحمل شود پس کارخانه ها را به بخش خصوصی واگذار کرد تا آنها به ازای مالکیت رایگان زمین و ابزار تولید، دولت را از شر هزینه های سیاسی و اجتماعی اخراج نیروی کار این واحدها خلاص کنند. به ماجرای کارگری که سرش هنوز به رگ و پی گردنش وصل بود بازگردیم. همکارش می گفت وقتی از اتاق مدیر کارخانه بازگشت من داشتم چای درست می کردم. صدایش زدم بیاید.


گفت تا انبار می روم و برمی گردم. یک ساعت گذشت اما خبری نشد. رفتم دنبالش دیدم جنازه اش توی هوا تاب می خورد. با نردبام شش متر بالا رفته بود و طناب را به حفاظ سقف بسته بود. از آن فاصله که خودش را رها کرد، گردنش طاقت وزن بدنش را نیاورد و کار تمام شد. کارگران هنوز نمی دانستند چرا اینطور غیرمنتظره خودکشی کرده است. مدیر کارخانه بلافاصله پس از مطلع شدن از خودکشی کارگر رفته بود. یکی از کارمندان دفتری می گفت به سراغ مدیر آمده بوده تا بخشی از حقوق معوقه اش را بگیرد. حتی التماس می کرد در حد ده هزارتومان به او قرض بدهند.


کارگری که جنازه اش را پیدا کرده بود هم می گفت چند ساعت قبل از این اتفاق، همسرش تماس گرفته بود خبر بدهد که در خانه مهمان دارند. دو روز بعد از حادثه با همسرش صحبت کردم. هنوز داغ دار بود و انگار من بازجویی، چیزی باشم پاسخم را می داد؛ من حرفی نزدم بهش. فقط گفتم از شهرستان مهمان آمده. موقع برگشت یک چیزی بگیر که جلوی غریبه ها آبروداری کنیم. توی خانه چیزی نداشتیم. نمی شد غذایی که خودمان می خوریم را جلوی مهمان رودربایستی دار بگذاریم. نمی دانستم می خواهد چنین بلایی سر خودش بیاورد وگرنه لال می شدم اگر می گفتم.


تصویر دوم؛ روستای فدشک یک جایی وسط کویر است. حدود چهل و پنج کیلومتر با بیرجند فاصله دارد. پرت و دورافتاده و متروک. فردای روزی که کارگر معدن قلعه زری در حیاط خانه اش خودسوزی کرد به آنجا رفتم. توی حیاط هنوز بوی گوشت سوخته می آمد. شب قبل خانواده اش هم نه از صدای فریاد مردی که در آتش می سوزد، بلکه از بوی سوختن گوشت آدم زنده از خواب پریده بودند. با دکتر کشیک بیمارستان امام رضا هم که حرف می زدم برایش عجیب بود که چطور این مرد در هشیاری بیشتر از یک دقیقه سوختن بدنش را تاب آورده اما فریاد نزده است. همسرش، پیرزنی که گریه صدایش را برده بود با کمک پسرش فهماند که مرد کاملاً ناامید شده بود. هفده ماه حقوقش را نداده بودند و او هیچ کاری نمی توانست بکند.


هربار که به سراغ طلبش از معدن می رفت او را به یکی از نهادها و سازمان هایی می فرستادند که او حتی نمی توانست تابلوی سردر ساختمانش را بخواند. چه رسد به کاغذبازی های بیهوده یی که او را بیشتر از پیش گیج می کردند و ناامید. درک نمی کرد چرا بعد از 30 سال کارکردن در معدن باید برای گرفتن حقش از این اتاق به اتاق دیگر برود و حرف های عجیب و غریب بشنود و آخر سر هم جواب سربالا بگیرد. پسر شانزده ساله این مرد هم کنار کوره های آجرپزی کار می کرد یا برای پیمانکاری از کوه سنگ می کند و این قبیل کارها. می گفت دست هایم را از پدرم قایم می کردم.


حرص می خورد وقتی پینه های دستم را می دید. این مرد روز آخر زندگی اش به معدن رفته بود. همسرش که او را همراهی کرده بود می گفت داشتیم می رفتیم دخترم بهانه می گرفت که یک ماه دیگر باید به مدرسه برود و روپوش ندارد. به دخترم قول داد که برایش روپوش مدرسه بخرد. به محل کارش که رسیدیم به مالک معدن التماس کرد که لااقل پنجاه هزار تومان از طلبش را بدهند. گفتند فردا بیا. از این فرداها زیاد شنیده بود. موقع برگشتن می گفت خدا هم به این جور زندگی کردن من رضا نیست.


تصویر سوم؛ همین چند روز پیش، در خردادماه 86، کارگر کنف کار رشت پس از گذراندن یک نیم روز سرشار از تحقیر و کتک، به اندازه پول تاکسی از همکارش قرض گرفت تا سریع تر خود را به کارخانه برساند، طنابی به لوله های سقف گره بزند و باقی ماجرا. مالک خصوصی صبح آن روز با کمک نیروهای انتظامی، کارخانه را از ابزار تولید خالی کرده بود.


کارگران یازده ماه بدون هیچ حقوقی سرکرده بودند و اینک تنها امیدشان با فروش ابزار تولید کارخانه نابود می شد. همه می دانستند کار تمام است اما تنها کسی که به وضوح پایان کار را دید ... بود. جنازه او را حوالی ساعت یک بعدازظهر پیدا کردند. در آن وقت که خبر را به خانواده اش رساندند همسرش در مزرعه دیگران کارگری می کرد، پسرش سرباز بود و چون پول مسافرت نداشت هشت ماه به مرخصی نیامده بود و از پادگان خارج نشده بود.


خانه نیز در اجاره نهضت سوادآموزی بود. درآمد این خانواده از کارگری موقت زن، ماهی پنج شش هزار تومان حقوق سربازی پسر و ماهی پانزده هزار تومان اجاره تنها اتاق خانه به نهضت سوادآموزی تامین می شد. دو روز پس از خودکشی کارگر کنف کار که به سراغ خانواده اش رفتم، همسرش وقتی اوضاع را شرح می داد بی مقدمه از من پرسید؛ می دانی سیب زمینی کیلویی 600 تومان است؟ با یک حساب سرانگشتی می شد فهمید که این خانواده بعد از بیست و پنج سال کارکردن حتی از عهده سیرکردن شکم شان هم بر نمی آیند. این کریه ترین چهره فقر است.


همسرش می گفت؛ یک وقت هایی در را که باز می کردم می دیدم جلوی در ایستاده. خجالت می کشید در بزند و داخل شود. صبح ها که می رفت دنبال حق و حقوقش می گفت؛ ان شاءالله امروز می شود. بعدازظهر دست خالی برمی گشت و جلوی در می ایستاد. آنچه فهمیدم این بود که از زمان واگذاری کارخانه کنف کار به بخش خصوصی، در حدود سه سال این کارگران را در بلاتکلیفی نگه داشته بودند.


16 ماه بیمه بیکاری و وعده و وعید که امروز و فردا کارخانه دوباره راه می افتد، پس از آن هم این کارگران یازده ماه بدون حقوق سپری کرده بودند تا اینکه متوجه شدند ابزار تولید کارخانه در حال فروش است. من می گویم ابزار تولید، شما هم می خوانید اما ابزار تولید برای کارگری که به امید کارکردن با آن زنده است فقط کلمه نیست، همه زندگی است. شاید آخرین گفت وگوی تلفنی کارگر کنف کار با پسرش، دو روز پیش از خودکشی برای درک ابزار تولید به ما کمک کند؛ روز پنجشنبه از پادگان با پدرم صحبت کردم. از پشت تلفن معلوم بود که حالش بد است.


بریده بود انگار. می گفت شنبه می خواهند دستگاه ها را ببرند. مادرت صبح تا غروب توی مزرعه مردم کار می کند، من هم هر روز می روم استانداری اما هیچ کس به ما جوابی نمی دهد. می گفت کار تمام است... هیچ کسی به داد ما نمی رسد. گفت دفترچه های تامین اجتماعی یازده ماه است که تمدید نشده.


اگر خواهرت مریض بشود کجا ببرمش؟ بعد گفت؛ من چکار کنم با چهل و هشت سال سن؟ زمین دارم که کشاورزی کنم؟ دیگر کجا کار کنم؟ به جوان ها کار نمی دهند، به من کار می دهند؟ هی می گفت من چه کار کنم از این به بعد؟ درست در همین لحظه عجیب ترین واکنشی که انتظارش را می کشم به غلیان افتادن احساسات لطیف مخاطبان این گزارش ها است. این نوع زندگی هرچه بیشتر به درازا بینجامد بیشتر انسان را لجن مال خواهد کرد تا جایی که دیگر چیزی جز یک کلمه تهی از مفهوم انسانی باقی نخواهد ماند. نکبت چاه بی ته است. وقتی آدم بی پناهی در آن می افتد می تواند سال ها فرو برود و همچنان زنده باشد. آنکه تصمیمی برای نجاتش می گیرد، هر تصمیمی، مستحق ترحم من و شما نیست.


این اوج میان مایگی است که علت خودکشی را تنها در فقر این آدم ها خلاصه کنیم و برای شان دل بسوزانیم. حتی برقراری ارتباطی میان خودکشی یک کارگر و خودکشی متعارف یک روشنفکر می تواند نوعی از بدفهمی رایج و البته عامدانه برای شانه خالی کردن از بار مسوولیت باشد. نه. خودکشی یک روشنفکر مسلماً عملی از روی انفعال و شاید ملال است اما کارگر تا جایی که مرز انسان بودنش مخدوش نشود هرگز تصمیم به چنین اقدامی نمی گیرد.


آنچه به عنوان تصویر مشترک برای روایت انتخاب کرده ام به درستی نشان می دهد که این سه کارگر (در حکم نمونه) ماه ها بدون حقوق و در فقر کامل زندگی کرده اند، گرسنگی کشیده اند و شاهد رنج عزیزان شان بوده اند اما فقط وقتی تصمیم به خودکشی گرفتند که وجود انسانی شان را در خطر نابودی دیدند. شرم مثل عصب است. وقتی هنوز بدن را به واکنش وامی دارد یعنی بدن زنده است.


شرم از مهمانان غریبه، شرم از دختربچه هفت ساله یی که شوق خریدن روپوش مدرسه را دارد، شرم از دیدن پینه های دست یک پسر شانزده ساله، شرم از پسر سربازی که از فقر هشت ماه به مرخصی نیامده و حتی حقوق ناچیز سربازی اش را هم برای مادرش می فرستند. اینها نهایت طاقت انسانی است که شرم را می شناسد. از این مرز نکبتی جلوتر رفتن انکار جایگاه انسانی است. این مرز را باید با معیار شرافت شناخت. من از خودکشی این مردان شریف دفاع نمی کنم، اما می کوشم آن را درک کنم.



اسماعیل محمدولی 
روزنامه اعتماد


حذف ارسالي ويرايش ارسالي