نام کاربری:
کلمه عبور:
کلمه عبور را فراموش کرده ام
عضویت در سایت
خــانه
کاریابی
جویای کار
متخصصین
مشاغل
کارگروههای علمی
سورس کد
اخبار
اعضا
تبلیغات
کارگروه
داستانهای کوتاه
تاسیس: 30/08/1390
تعداد موضوعات:58
تعداد ارسالی ها: 65
تعداد بازدیدها: 65838
گروه: متفرقه
درخواست عضویت
ویرایش
مدیریت اعضا
کارگروههای من
درباره کارگروه
ه
موسس کارگروه
mohammad mortazavi
مدیران کارگروه
mortazavi
اعضاء کارگروه
سهیلی
کلاته
tabrizian
جعفرزاده
zamani
دهنوی
ahmadi
رعیت
همه اعضای کارگروه
امروز سر چهار راه کـتـک بـدی از یـک دختـر بچـه ی
صفحه اصلی کارگروهها
>>
داستانهای کوتاه
>>
امروز سر چهار راه کـتـک بـدی از یـک دختـر بچـه ی
ارسال پاسخ
mohammad mortazavi
در کارگروه:
داستانهای کوتاه
تعداد ارسالي: 195
بیوگرافی و سوابق
کارگروههای من
پروفایل من
13 سال پیش
در تاریخ:
شنبه, بهمن 01, 1390 3:5
امروز سر چهار راه کـتـک بـدی از یـک دختـر بچـه ی هفـت سـالـه خـوردم !
دل به دلم بدین تا براتون تعریف کنم
پشت چراغ قرمز تو
ماشین
داشتم با تلفن حرف میزدم و
برای طرفم شاخ و شونه میکشیدم که نابودت میکنم ! به زمین
و زمان میکوبمت تا بفهمی با کی در افتادی
!
زور ندیدی که اینجوری پول مردم رو بالا میکشی و........ خلاصه فریاد میزدم
یه دختر بچه یه دسته گل دستش بود و چون قدش به پنجره ی ماشین نمیرسید
هی میپرید بالا و میگفت آقا گل ! آقا این گل رو بگیرید
....
منم در کمال قدرت و صلابت و در عین حال عصبانیت داشتم داد میزدم و
هی هیچی نمیگفتم به این بچه ی مزاحم! اما دخترک سمج اینقد بالا پایین پرید
که دیگه کاسه ی صبرم لبریز شد و سرمو آوردم از پنجره بیرون و با فریاد گفتم: بچه
برو پی کارت ! من گـــل نمیخـــرم ! چرا اینقد پر رویی! شماها کی میخواین یاد بگیرین
مزاحم دیگران نشین و
....
دخترک ترسید... کمی عقب رفت ! رنگش پریده بود ! وقتی چشماشو دیدم
ناخودآگاه ساکت شدم ! نفهمیدم چرا یک دفعه زبونم بند اومد! البته جواب
این سوالو چند ثانیه بعد فهمیدم! ساکت که شدم و دست از قدرت نمایی که برداشتم ،
اومد جلو و با ترس گفت : آقا! من گل نمیفروشم! آدامس میفروشم! ذوستم که اونور
خیابونه گل میفروشه! این گل رو برای شما ازش گرفتم که اینقد ناراحت نباشین!
اگه عصبانی بشین قلبتون درد میگیره و مثل بابای من میبرنتون بیمارستان،
دخترتون گناه داره....... دیگه نمیشنیدم! خدایا! چه کردی با من! این فرشته چی میگه؟
!
حالا علت سکوت ناگهانیمو فهمیده بودم! کشیده ای که دخترک با نگاه مهربونش بهم زده بود ،
توان بیان رو ازم گرفته بود! و حالا با حرفاش داشت خورده های غرور بی ارزشمو زیر پاهاش له میکرد
!
یه صدایی در درونم ملتمسانه میگفت: رحم کن کوچولو! آدم از همه ی قدرتش که برای
زدن یک نفر استفاده نمیکنه! ... اما دریغ از توان و نای سخن گفتن
!
تا اومدم چیزی بگم ، فرشته ی کوچولو ، بی ادعا و سبکبال ازم دور شد!
حتی بهم
آدامس
هم نفروخت
!
هنوز رد سیلی پر قدرتی که بهم زد روی قلبمه ! چه قدرتمند بود
!!
مواظب باشید با کی درگیر میشید! ممکنه خیلی قوی باشه و کتک بخورید
!
حذف ارسالي
ويرايش ارسالي
نقل قول
|
1
[انصراف]
|
0
[انصراف]
خانه
|
سرويس ها
|
تبليغات
|
درباره ما
|
تماس با ما