راز
هر شب یاد میکنم نام تو را
در نگاه تاریکیهایم
یاد میکنم عشق را .. عشق تو
چون تنها تویی در دنیایم
دنیایی که از سنگینی نگاهت برایم ساختی
ساختی تا همیشه اسیر تو باشم
ساختی تا هر چه می نویسم و می خوانم و میدانم
تنها اسم تو باشد
اسمی که بر روی قلبم با مداد آتشین نوشتی
نوشتی ... که تا ابد عاشق تو باشم
حال تنها تویی در نگاهم
هر چه می نویسم اسم توست
..هر چه می خوانم تنها تویی
زندگی زیباست
اما بی تو دیگر زیبایی وجود ندارد
که با آن بتوانم زندگی را طی کنم
تنها میتوانم بگویم
بی تو هرگز
چون در رویاهایم تنها تویی
...دوستت دارم
دوستت دارم چون دوست داشتم
اشکهایت را
که با آنها رودخانه ی عشق را بسازم
که تا ابد باشد
باشد که وقتی که مجنون شدم
تنها آن بود که من را زندگی میبخشید
برایش قصه گفتم دوش، تا شاید بیاساید نگاهش همچنان سنگین به لبهایم هر از چندی به من می گفت: “یارم کو؟ برایم قصه او گو!
تو کیستی؟ هان؟ یادم آمد تو همانی که روزی با پاهایت آمدی و نماندی و رفتی! و من.. من همانم که روزی با دلم آمدم و ماندم و ماندم و ماندم…
غربت آن نیست که تنها باشی فارغ از فتنه ی فردا باشی غربت آن است که چون قطره ی آب دم به دم، در پی دریا باشی غربت آن است که مثل من و دل در میان همه کس یکه و تنها باشی ....
افسانه ها را رها کن دوری و دوستی کدام است؟؟ فاصله هایند که عشق را می بلعند … تو اگر نباشی…….. دیگری جایت را پر میکند!! به همین سادگی.!!!