دست و چشم مرا بستند و دو نگهبان در حالیکه بازویم را گرفته بودند مرا پایین برده، سوار ماشین کردند. از چند خیابان و چهارراه و چالهها و دست اندازهاییکه در مسیر بود گذشتیم.
او دارای درجهٔ جانبازی 70 درصد بود و در طول جنگ تحمیلی تا پیش از اسارت توانست در 12 عملیات هوایی شرکت کند. او از سوی مقام معظم رهبری به لقب "سید الاسراء" مفتخر شد.
آزاده سرافراز "حسین لشگری" با موافقت فرمانده معظم کل قوا در تاریخ 27 بهمن 1378 به درجه سرلشکری ارتقا یافت.
رهبر معظم انقلاب اسلامی در مراسم تجلیل از امیر آزاده سرلشکر "حسین لشگری" فرمودند: " لحظه به لحظه رنجها و صبرهای شما پیش خدای متعال ثبت و محفوظ است و پروردگار مهربان این اعمال و حسنات را در روز قیامت که انسان از همیشه نیازمندتر است به شما بازخواهد گردانید... آزادگان، سربازان فداکار اسلام و انقلاب و رمز پایداری ملت ایران هستند."
باشگاه خبرنگاران در نظر دارد برای گرامیداشت مقام والای امیر مقاوم و آزاده لشکر اسلام، زندگینامه و خاطرات این شهید بزرگوار را منتشر کند؛ قسمت نهم این خاطرات به شرح ذیل است:
حمله سراسری عراق
"روز 31 شهریور ماه 1359، مصادف با 22 سپتامبر 1980، ساعت13، نیروی هوایی عراق بخش عمدهای از قلمرو فضایی جمهوری اسلامی ایران را مورد تجاوز قرارداد و مناطقی را در 10 شهر بزرگ ایران بمباران کرد.
ساعت 16 همان روز نیروی زمینی و هوایی عراق در غرب دزفول با دو لشکر مجهز و آماده وارد عمل شد. یگانهای تیپ 17 زرهی عراق تا پایان روز 31 شهریور خود را به دامنههای غربی ارتفاعات حمرین میرسانند و با استفاده از تاریکی شب از آن عبور کرده، درساعت 30/5 دقیقه روز اول مهر موفق میشوند پاسگاه مربوطه را به تصرف درآورند و کلیه افراد آن را اسیر و یا شهید کنند.
واحد دیگری از تیپ 17 زرهی به پاسگاه "چم سری" و "نهر عنبر" که در غرب رودخانه "دویرج" قرار دارد حمله کرده، آن را به تصرف خود درمی آورند.
نیروی هوایی ایران تنها پشتیبان موجود برای نیروی زمینی در تمامی منطقه نبرد بود و به همین دلیل درخواستها از نیروی هوایی هر لحظه افزایش مییافت.
خلبانان شجاع این نیرو به فاصله 2 ساعت پس از نخستین حمله هوایی دشمن در بعداز ظهر 31 شهریورماه دو پایگاه مهم هوایی عراق به نامهای "الرشید" و "شعیبیه" در حومه بصره را به شدت بمباران کردند و صدمات جبرانناپذیری به این دو پایگاه وارد آوردند و در اولین ساعات بامداد روز یکم مهرماه بابه پرواز درآوردن 140 فروند هواپیمای جنگنده و حمله به پایگاهها و مراکز نیروی هوایی عراق، درسی فراموشنشدنی به دشمن متجاوز دادند.
پس از شنیدن صدای انفجار، توپهای ضد هوایی دشمن شروع به کار کردند و این وضع تقریباً 15 دقیقه طول کشید. سپس آژیر سفید کشیده شد و همه چیز به حالت عادی بازگشت. در دلم احساس ناراحتی میکردم؛ هم برای خودم و هم برای کشورم. در این افکار بودم که ناگهان دریچه باز شد و یک نگهبان قدبلند با چهرهای سوخته تقریبا 32 ساله پس از پرسیدن اسم و مشخصاتم گفت: مدیر مسئول زندان میخواهد با من صحبت کند.
گفتم من حرفی ندارم بزنم. نگهبان از جواب من ناراحت شد و در را بست و رفت. دو دقیقهای از این موضوع نگذشته بود که مجدداً نگهبانی دیگر آمد و او هم مشخصات مرا سؤال کرد و دریچه را بست و رفت. با خودم گفتم: خدایا این چه کاری است اینها میکنند؟ من که مشخصاتم را گفتم چرا مرتب مزاحم میشوند؟
عمل آنها باعث شد آن شب تا صبح نخوابیدم. با مقدار روشنایی که از دریچه بالای سلول به داخل افتاده بود، متوجه سحر شدم و نماز صبح را خواندم و مقداری هم دعا کردم. سپس چند سوره کوچک قرآن را که حفظ بودم خواندم و چند بار آن را تکرار کردم.
صبح نگهبان در را باز کرد، سطل آشغال را بیرون دادم و راجع به عمل دیشب نگهبانها از او توضیح خواستم. نگهبان با تعجب پرسید: مگر مدیر زندان نیامد با شما صحبت کند؟ من متأسفم! حتماً فراموش کرده است. شما ناراحت نباشید؛ هر وقت آمدند و گفتند مدیر میآید، بگویید مسألهای نیست و با او حرف میزنید.
فهمیدم آنها از اینکه گفته بودم حرفی ندارم بزنم، ناراحت شدهاند. نگهبان خندهکنان دریچه را بست و رفت. شب گذشته نتوانسته بودم پلک روی پلک بگذارم؛ لذا با رفتن نگهبان روی پتو نشستم. اشعه آفتاب از دریچه بالای سلول بر روی پتو افتاده بود.
ناگهان متوجه شدم چند رشته از تارهای پتو تکان میخورد وقتی دقیق شدم با کمال تعجب تعدادی شپش بر مشکلات دیگر افزوده شد. سعی کردم آنها را بگیرم و بکشم ولی با این کار نمیتوانستم از شر آنها در امان باشم. نیاز به مقداری پودر لباسشویی داشتم تا پتو و لباسهایم را بشویم. به علت خستگی مفرط و بیخوابی از شپشها چشمپوشی کردم و روی پتو دراز کشیدم به امید اینکه خوابم ببرد.
لحظهای که چشمهایم داشت گرم میشد ناگهان صدای آژیر شنیده شد. علامتی بود مبنی بر حضور هواپیماهای ایرانی بر روی آسمان بغداد. پس از مدتی کوتاه صدای هواپیمای اف-4 و انفجار بمبهای آن به گوش رسید. هدفها احتمالاً پایگاه هوایی "الرشید" و یا حوالی بغداد و تأسیسات نظامی بود؛ چون صدا خیلی نزدیک بود.
اجازه بدهید دعا کنم
شام را، که مقداری آب خورشت و چای بود خوردم و مسواک زدم و خودم را برای خواب آماده کردم. ناگهان در سلول باز شد و نگهبان داخل آمد و گفت: بیا بیرون! مسئول با تو کار دارد.
دست و چشم مرا بستند و دو نگهبان در حالیکه زیر بازویم را گرفته بودند مرا پایین برده، سوار ماشین کردند. از چند خیابان و چهارراه و چالهها و دست اندازهایی که در مسیر بود، گذشتیم. خودرو متوقف شد.
از سکوتی که بر اطرافمان حاکم بود و عدم تردد ماشینها و تاریکی مطلق میشد فهمید در خارج از شهر هستیم. نگهبانها خواستند مرا از ماشین بیرون بیاورند ولی با صدای بلند شخصی آنها را از این کار بازمیداشت. نگهبانها خود از ماشین پیاده شدند و مرا درون خودرو تنها گذاشتند.
هر چه به ذهنم فشار آوردم نتوانستم حدس بزنم من را برای چه به بیابان آوردهاند. ناگهان در کنار خودم صدای تیراندازی شنیدم. حدوداً 10 تیر شلیک شد و پس از آن هم، چند تک تیراندازی کردند. سپس شخصی لباسم را کشید و مرا از ماشین پیاده کردند. زمین ناهموار بود و هنگام راه رفتن پایم به سنگلاخ برخورد میکرد.
به جایی رسیدیم که زمین پوشیده از شن و ماسه بود و صدای خش خش آن را زیر پایم میشنیدم. حس غریبی داشتم و به نظرم میرسید باید این مکان میدان تیر یا میدان اعدام باشد.
با توجه به ذهنیتی که داشتم مبنی براینکه دشمن هر کاری با من بکند مرا نخواهد کشت؛ در آن لحظه برایم مسجل شده بود آنها میخواهند مرا تیرباران کنند. به یاد صحبتهای بازجو افتادم که میگفت تو کشته شدهای و ما تو را میکشیم و آنها هیچ مدرکی برای زنده ماندن تو ندارند.
در دلم مرتب ذکر خدا را میگفتم و به یاد ملت و مردم خوبم افتادم. همسر، فرزند و پدر و مادرم را به یاد آوردم. آیا میشد یک بار دیگر آنها را ببینم؟ عرق سرد تمام بدنم را فرا گرفته بود و لبهایم خشک شده بود. خدایا زمان چه سخت میگذرد! هرثانیه حکم یک سال را دارد؛ چرا وقت تمام نمیشود؟
یکی آمد جلو دست مرا گرفت و به درختی تکیه داد. به همان شکل دست مرا نگه داشتند. دیگر برایم یقین شده بود حکم اعدام من نوشته شده است و اینها منتظر فرمان آتش و یا رسیدن مأمور اجرای حکم هستند. تا کسی پای چوبه دار نرفته باشد نمیتواند لحظاتی را که بر من گذشته است درک کند.
دیگر از همه جا و همه کس بریده بودم و فقط به خداوند فکر میکردم: خدایا حلالم کن! گناهان مرا ببخش و مرا از یاران امام حسین(ع) قرار بده! خدایا من برای اسلام و ملتم و احیای دین تو به این مأموریت آمدم و فقط جویای رضای تو بودم. خدایا مرا پیش ملتم رو سفید گردان!
در این افکار بودم که دوباره یک رگبار شدید و طولانی شلیک شد. در دلم از دشمن پیش خداوند شکوه کردم: خدایا مگر اینها مسلمان نیستند و نمیدانند من نماز و قرآن میخوانم؛ چرا به من نگفتند میخواهند مرا اعدام کنند. حداقل نگذاشتند دعا بخوانم و از خداوند طلب بخشش کنم.
در این فکر بودم که صدای خش خش پاهای شخصی بر روی شنها شنیده شد. او به طرف من آمد. پیش خودم گفتم دارد میآید تا مرا به درخت ببندد. ولی او این کار را نکرد و چند دقیقهای سکوت همه جا را فرا گرفته بود. سرم به شدت درد میکرد. ناگهان سکوت بیابان با یک خنده دسته جمعی نگهبانان شکسته شد."
ادامه دارد...